«مه نور از آن گرفت کز شب نرمید»
محبوبِ آن سالهای یکی از دوستانِ نه خیلی نزدیکم، جزو جذابترین آدمهایی بود که سالهای اول دانشگاه دیدم. رابطهشان هم (از جایی که من میدیدم) نرمترین و محترمترین بود. سه چهار سال بعد از اولین معاشرتهام با انها محبوب از ایران رفت و مهاجرت و جبر جغرافیایی، مثل خیلی از رابطههای آن سالها، نقطهی تلخی گذاشت پایان رابطهشان. بعدتر، یکی از نوشتههای لطیف و عاشقانهی او توی فیس بوک برای اولینبار جرقهی اینکه «چرا من هم ننویسم؟» را در من روشن کرد. دوران مدرسه همیشه از ناتوانیم در نوشتن بیزار بودم. چیدنِ کلمات کنار هم جزو آخرین کارهای جهان بود که تمایل به انجامش داشتم. چرخهی ناتوانی-بیزاری انقدر پیش رفته بود که کوچکترین امیدی نداشتم به توانم برای جاری کردن واژهها روی کاغذ و کیبورد. حفرهی بازِ توی دلم شده بود اما انگیزه. حفرهای که فقط خالی بودنش آزاردهنده نبود؛ که تمام مزخرفاتی که جذب و حبس میکرد توی خودش، تمام درگیریهای ذهنی، عصبانیت و خشم، مهر و دلتنگی سنگین و دست و پا گیرش کرده بود. نوشتن راه چاره بود برای خلاص شدن از نه خودِ حفره، که حفرههای جان و روان آ...