«مه نور از آن گرفت کز شب نرمید»
محبوبِ آن سالهای یکی از دوستانِ نه خیلی نزدیکم، جزو جذابترین آدمهایی بود که سالهای اول دانشگاه دیدم. رابطهشان هم (از جایی که من میدیدم) نرمترین و محترمترین بود. سه چهار سال بعد از اولین معاشرتهام با انها محبوب از ایران رفت و مهاجرت و جبر جغرافیایی، مثل خیلی از رابطههای آن سالها، نقطهی تلخی گذاشت پایان رابطهشان. بعدتر، یکی از نوشتههای لطیف و عاشقانهی او توی فیس بوک برای اولینبار جرقهی اینکه «چرا من هم ننویسم؟» را در من روشن کرد. دوران مدرسه همیشه از ناتوانیم در نوشتن بیزار بودم. چیدنِ کلمات کنار هم جزو آخرین کارهای جهان بود که تمایل به انجامش داشتم. چرخهی ناتوانی-بیزاری انقدر پیش رفته بود که کوچکترین امیدی نداشتم به توانم برای جاری کردن واژهها روی کاغذ و کیبورد. حفرهی بازِ توی دلم شده بود اما انگیزه. حفرهای که فقط خالی بودنش آزاردهنده نبود؛ که تمام مزخرفاتی که جذب و حبس میکرد توی خودش، تمام درگیریهای ذهنی، عصبانیت و خشم، مهر و دلتنگی سنگین و دست و پا گیرش کرده بود. نوشتن راه چاره بود برای خلاص شدن از نه خودِ حفره، که حفرههای جان و روان آدمی انگار که همان زخمهای معروفِ هدایت باشند، که راهی بود برای رها شدن از شر تمامِ وزنههایی که چپیده بودند درونش. حفره باید اول خالی می شد و بعد، آرام آرام، با تکههای سبک و روشنِ هستی پر میشد. شروع کردم و نوشتم، اول توی پوشهی یادداشتهای لپتاپ. بعد توی فیس بوک و بعدتر توی وبلاگم در بلاگفا، با اسم و فامیل واقعی. همان سالها مریم که بلاگرِ حرفهای به حساب میآمد بهم گفت که بابتِ قضاوتِ آدمها اسم و فامیلِ واقعی برای چیزهایی که من مینویسم کمی عجیب است. راست میگفت. یکبار همان اوایل توی خیابان انقلاب بابتِ تحلیل روانشناختیِ یکی از عاشقانههام با یک آشنای دور که نمیدانم وبلاگم را از کجا پیدا کرده بود جر و بحث شدیدی کردیم. حالا نزدیک ِ ده سال است که مینویسم و توی نوشتههام شبیهترینم به خودم. توی همهی اینسالها رابطهی سینوسیم با جهانِ مجازی، فیس بوک، اینستاگرام، توییتر، اینجا تنهایی جایی بوده که هیچ وقتِ هیچ وقت به بستنش، نبودنش فکر نکردم.
امروز، دیدنِ کسی هرگز ندیده از سالها پیش و هزاران کیلومتر آنطرفتر از مرزهای شناختنش، کسی که انگار قرنها قبل چند خطی پیرامونش اینجا نوشته بودم، یادم انداخت که جهان چه جای کوچکیست. انقدر کوچک که میشود اتفاقی «نون» را درمتروی شلوغ کیوتو دید بعد از سالها، «میم» را پشتِ میز یک رستوران ایتالیایی در برلین و دوستِ قدیمی و محبوبِ سالهای گذشتهاش را، که حالا بعد از سالها، هزاران هزاران کیلومتر آنطرفتر از عاشقانهی تهران دوباره همشهری شدهاند، در قابِ یک عکسِ چهارنفره با محبوبهای تازه. انقدر کوچک که گاهی آدمها، از لابهلای واژههای سالهای دور، از لابهلای کلمات و احساسات متناقضِ روزهای تلخ، جان میگیرند و سبز میشوند برِ چشمهات و تو؟
آخرین ذرههای سنگین را، آخرین جرعههای تاریکِ حفره را از جانت، روانت، بیرون میاندازی...
نظرات
ارسال یک نظر