از روزها
ایستاده دمِ درِ خانهی برلین. من٬ سرماخورده٬ توی گرما٬ ولو شدهام روی تخت٬ ارلانگن. از توی صفحهی گوشی توضیح میدهد که دیرش شده و الان باید برود٬ که یادم باشد آخر هفته که رفتم برلین بنشینیم و حرف بزنیم راجع به تفکرات و خواندههایش دربارهی « Truth ». بهش میگویم که اتفاقا الان داشتم نظرات راسل را میخواندم پیرامون همین. گفتم که خیلی نخواندهام و بلد نیستم٬ ولی حتما. بعد دیدم که چه خوب هنوز زورمان به روزهای سختِ زندگی میرسد. چه خوب که میتوانیم بدحالی و کرختیِ این روزها را به زور هم که شده هُل بدهیم اندکی آنطرفتر. روزهای بدقلقای که خیالِ برگشتن به ایران را کمرنگ و دور کرده و خالیِ دستهایمان را٬ بعد از چندسال زندگی در اینطرف دنیا٬ عیان و غیرقابلِ انکار پیش چشم آورده. روزهای عجیبِ تجربههای شکستخورده و خیالهای پر از تناقض شاید. سرماخورده٬ توی گرما٬ ولو شدهام روی تخت. وسایل خانه را جمع کردهام. کلا هفت هفتهی دیگر مهمانِ این بلادیم و سه هفتهاش در سفر. فکر میکنم دلم برای خانهی برلین تنگ میشود. برای همهی گلدانهام که بخشیدمشان به رفقا. برای همکا...