پست‌ها

نمایش پست‌ها از اوت, ۲۰۱۸

از روزها

ایستاده دمِ درِ خانه‌ی برلین. من٬ سرماخورده٬ توی گرما٬ ولو شده‌ام روی تخت٬ ارلانگن. از توی صفحه‌ی گوشی توضیح می‌دهد که دیرش شده و الان باید برود٬ که یادم باشد آخر هفته که رفتم برلین بنشینیم و حرف بزنیم راجع به تفکرات و خوانده‌هایش درباره‌ی « Truth ». بهش می‌گویم که اتفاقا الان داشتم نظرات راسل را می‌خواندم پیرامون همین. گفتم که خیلی نخوانده‌ام و بلد نیستم٬ ولی حتما.  بعد دیدم که چه خوب هنوز زورمان به روزهای سختِ زندگی می‌رسد. چه خوب که می‌توانیم بدحالی و کرختیِ این روزها را به زور هم که شده هُل بدهیم اندکی آن‌طرف‌تر. روزهای بدقلق‌ای که خیالِ  برگشتن به ایران را کم‌رنگ و دور کرده و خالیِ دست‌هایمان را٬ بعد از چندسال زندگی در این‌طرف دنیا٬ عیان و غیرقابلِ انکار پیش چشم آورده. روزهای عجیبِ تجربه‌های شکست‌خورده و خیال‌ها‌ی پر از تناقض شاید.  سرماخورده٬ توی گرما٬ ولو شده‌ام  روی تخت. وسایل خانه را جمع کرده‌ام. کلا هفت هفته‌ی دیگر مهمانِ این بلادیم و سه هفته‌اش در سفر. فکر می‌کنم دلم برای خانه‌ی برلین تنگ می‌شود. برای همه‌ی گلدان‌هام که بخشیدم‌شان به رفقا. برای هم‌کا...