از روزها

ایستاده دمِ درِ خانه‌ی برلین. من٬ سرماخورده٬ توی گرما٬ ولو شده‌ام روی تخت٬ ارلانگن. از توی صفحه‌ی گوشی توضیح می‌دهد که دیرش شده و الان باید برود٬ که یادم باشد آخر هفته که رفتم برلین بنشینیم و حرف بزنیم راجع به تفکرات و خوانده‌هایش درباره‌ی « Truth ». بهش می‌گویم که اتفاقا الان داشتم نظرات راسل را می‌خواندم پیرامون همین. گفتم که خیلی نخوانده‌ام و بلد نیستم٬ ولی حتما.
 بعد دیدم که چه خوب هنوز زورمان به روزهای سختِ زندگی می‌رسد. چه خوب که می‌توانیم بدحالی و کرختیِ این روزها را به زور هم که شده هُل بدهیم اندکی آن‌طرف‌تر. روزهای بدقلق‌ای که خیالِ  برگشتن به ایران را کم‌رنگ و دور کرده و خالیِ دست‌هایمان را٬ بعد از چندسال زندگی در این‌طرف دنیا٬ عیان و غیرقابلِ انکار پیش چشم آورده. روزهای عجیبِ تجربه‌های شکست‌خورده و خیال‌ها‌ی پر از تناقض شاید. 
سرماخورده٬ توی گرما٬ ولو شده‌ام  روی تخت. وسایل خانه را جمع کرده‌ام. کلا هفت هفته‌ی دیگر مهمانِ این بلادیم و سه هفته‌اش در سفر. فکر می‌کنم دلم برای خانه‌ی برلین تنگ می‌شود. برای همه‌ی گلدان‌هام که بخشیدم‌شان به رفقا. برای هم‌کارهای ارلانگن. برای رستوران‌های ارزانِ برلین و گالری‌های کوچکِ دل‌خوش‌کننده. این روز‌ها خودآگاه ابرهای دلتنگی و ترس را از بالای سرم پراکنده می‌کنم و جایشان امید و دل‌خوشیِ شروعِ تازه می‌کارم. روزی یک ربع ورزش می‌کنم و از دیدن تن‌ام جلوی آینه لذت می‌برم. هفته‌ای چندساعت  زبانِ بلاد جدید را می‌خوانم و صبح های کاری به تک و توک هم‌کارهای آفیس‌نشینِ تابستان لبخند می‌زنم. بابتِ پذیرش مقاله‌ام در فلان ژورنالِ منطق بعد از یک‌سال‌و‌نیم ذوق می‌کنم. برعکسِ همیشه‌ و شرحه شرحه کردنِ خودم برای خالی کردنِ وقت و هماهنگ شدن با بقیه برای جلسه‌ی اسکایپ٬ به استاد راهنمای هلندم جواب می‌دهم که متاسفانه فردا و کلا چندروز آینده برایم مقدور نیست. می‌شود از طریق ایمیل کارهای مقاله را انجام دهیم؟
فردا٬ ده و سی دقیقه‌ی صبح٬ جلوی پمپ بنزینِ ششصدمتر آن‌طرف‌تر٬ با همکارها قرار دارم که دویست کیلومتر بکوبیم و برویم غارپیمایی. من خودم را بسته‌ام به دم‌نوش‌های مخصوصِ سرماخوردگی که حظِ وافی ببرم از فردا. ساعت را برای هشتِ صبح کوک کرده‌ام. ورزش کنم٬ دوش بگیرم٬ موهای کوتاه‌م را سر و سامان بدهم٬ از کافه‌ی خانوادگیِ سر کوچه قهوه بگیرم و بروم سرِ قرار.

دماغم را گرفته‌ام و تهِ فنجانِ دم‌نوش را سرمی‌کشم. به فردا فکر می‌کنم. به وقتِ آرایشگاهِ جمعه برای هایلایت‌های آبیِ جدید. به سفرِ ایران. به تمام مشق‌های مانده. به هنوزخانه‌نداشتن در بلادِ جدید. به کم‌پولیِ چندماه کار نکردنم٬ به اسباب‌کشیِ بینِ کشوری٬ به آن همه کتاب و خرده ریز و دردسرِ بسته بندی. به کارت‌های اقامتِ جدیدی که امیدواریم قبل از باطل شدنِ فعلی‌ها به دستمان برسد٬ به روزهای پرکار و استرسِ همه‌ی تقویم‌های دنیا٬ به تهران٬ به تهران...

بعد برای خودم تکرار می‌کنم که:

 گاهی وقت‌ها
 حالِ خوب «کوشش‌»ای‌ست٬
نه «جوشش»‌ای...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"