پست‌ها

نمایش پست‌ها از نوامبر, ۲۰۲۱

در لحظه‌ی خاصی از درد هیچ‌کس نمی‌تواند کاری برای آدم انجام بدهد. رنج همیشه تنهاست.*

 ژاکتِ آبی را از روی مبلِ توی هال آورد توی اتاق و گفت چرا درش آوردی دختر؟ بپوش گرم بمونی. خندیدم که یادت هست بچه بودیم -و منظورم سال‌های اول جوانی بود- موقع سرماخوردگی شال‌گردن می‌دادی بهم هی بپیچم دور گردنم؟ بعد همین‌طور که منتظر جواب به صورتش نگاه می‌کردم مردد پرسیدم که:  تو بودی نه؟ از من بپرسی این سرماخوردگیِ لعنتی توی فرودگاه دوحه رخنه کرد به جانم. همان‌جا که وسطِ دویدن و پیدا کردنِ گیت پرواز استکهلم داشتم به اختلاف دمای تهران و دوحه و استکهلم فحش می‌دادم. همان موقع که حواسم پیِ بیست‌سالگی بود و حافظه‌‌ي بازیگوشم اصرار داشت بدون گوگل بفهمد که آیا این فرودگاه همان فرودگاه است یا نه؟ آن موقع که پرت شده بودم توی خاطراتِ داستانی که یحتمل بیشتر آدم‌های دنیا از سال‌های اول بیست‌سالگی‌شان دارند. از آن داستان‌های عاشقانه‌ی رفتنی٬ تمام شدنی. لرزِ‌ اول انگار درست آن‌وقتی افتاد به جانم که از جلوی گیت زنگ زدم به «او» و زدم زیر گریه. از این‌که کندن از تهرانِ ۱۴۰۰‌ای که حالم را به هم زده بود سخت بود و ماندن آن‌جا هم سخت‌تر. لرز آن‌جا افتاد به تنم که فکر کردم ۲۰۲۱ چه‌قدر رُسِ مرا کشیده‌...