در لحظه‌ی خاصی از درد هیچ‌کس نمی‌تواند کاری برای آدم انجام بدهد. رنج همیشه تنهاست.*

 ژاکتِ آبی را از روی مبلِ توی هال آورد توی اتاق و گفت چرا درش آوردی دختر؟ بپوش گرم بمونی. خندیدم که یادت هست بچه بودیم -و منظورم سال‌های اول جوانی بود- موقع سرماخوردگی شال‌گردن می‌دادی بهم هی بپیچم دور گردنم؟ بعد همین‌طور که منتظر جواب به صورتش نگاه می‌کردم مردد پرسیدم که:


 تو بودی نه؟




از من بپرسی این سرماخوردگیِ لعنتی توی فرودگاه دوحه رخنه کرد به جانم. همان‌جا که وسطِ دویدن و پیدا کردنِ گیت پرواز استکهلم داشتم به اختلاف دمای تهران و دوحه و استکهلم فحش می‌دادم. همان موقع که حواسم پیِ بیست‌سالگی بود و حافظه‌‌ي بازیگوشم اصرار داشت بدون گوگل بفهمد که آیا این فرودگاه همان فرودگاه است یا نه؟ آن موقع که پرت شده بودم توی خاطراتِ داستانی که یحتمل بیشتر آدم‌های دنیا از سال‌های اول بیست‌سالگی‌شان دارند. از آن داستان‌های عاشقانه‌ی رفتنی٬ تمام شدنی. لرزِ‌ اول انگار درست آن‌وقتی افتاد به جانم که از جلوی گیت زنگ زدم به «او» و زدم زیر گریه. از این‌که کندن از تهرانِ ۱۴۰۰‌ای که حالم را به هم زده بود سخت بود و ماندن آن‌جا هم سخت‌تر. لرز آن‌جا افتاد به تنم که فکر کردم ۲۰۲۱ چه‌قدر رُسِ مرا کشیده‌است. چه‌قدر رقیق و دلنازک و خسته‌ام کرده. 


از عمه ولی اگر که بپرسی می‌گوید هول کردی دختر. هول کردی و توی سرمای اول صبحِ آن بیمارستانِ روی کوه سوزِ سرما  نفوذ کرد به تهِ جانت. پر بیراه هم نمی‌گوید. سوز٬ نه البته توی بیمارستان٬ که همان موقع که ماموران آمبولانس بابا را سوارِ آسانسور کردند رخنه کرد به جانم. همان روز که قرار بود شبش با دلِ ‌گرم و پر امید برگردم سرِ خانه و زندگیم این سرِ دنیا. همین‌جا که هشت‌ماه درگیر دکتر و اورژانس و بیمارستان و استرس بودیم و قرار بود یک هفته سفرِ تهران خستگیم را کم کند و جان و امیدِ تازه دهد برای تحملِ دشواریِ  احتمالیِ  زیستن٬ در روزهای پیشِ رو. بابا اما یک‌هو٬ ناغافل٬ ساعتِ ۵ صبحِ همان روز که شبش قرار بود… سکته کرد. و انگار لخته خونی که رگِ سمتِ چپِ قلبِ بابا را مسدود کرده بود٬ به نورِ امیدی که زورکی داشتم توی همه‌ی این چندماه روشن نگه می‌داشتم دستورِ فوری داد برای خاموشی.


 تهِ تهِ جانم سرد شد٬‌ یخ بست یک‌هو.


 چند روز بعد بابا از بیمارستان مرخص شد. دو سه روزی ماندم کنارش و بعد که گفتند همه چیز «عادی‌»ست -عادیِ‌ جدید البته٬ نه آن وضعِ پیشین که به آن عادت کرده بودیم- برگشتم سرِ خانه و زندگیم این سر دنیا٬ پیشِ «او». یخِ تهِ جانم هنوز اما گرم نشده و تلخیِ کامم امید به نوری ندارد. 




ژاکتِ آبی را می‌دهد دستم. می‌خندد که فکر کنم من نبودم که شال ‌گردن می‌دادم بهت موقعِ سرماخوردگی. چای بریزم برات یکم گرم بشی؟




کی بود پس؟


 تصویری از چهره‌ی کسی در خاطرم نیست. توی ذهنم دستی مدام شال‌گردن می‌دهد بهم که گرم بمانم. حتی مطمين نیستم که تصویر ذهنم خاطره‌ است یا تخیلچه فرقی می‌کند اما؟ اصلا "چگونه می‌شود گرد آورد هزار تکه‌ی پراکنده‌ی هر آدم را؟"‌**


هزاااااااااااااااااااااااااار

 تکه‌ی

 پراکنده‌ی

 هر

 آدم... 







* آلبر کامو

**جورج سفریس


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"