پست‌ها

نمایش پست‌ها از سپتامبر, ۲۰۱۱
این روزها به چیزهای زیادی فکر می کنم. مثلاً عللِ کلونی تشکیل دادن ِ آدمهای اصطلاحاً «هم-وطن»! گاهی، مثلاً وقتی یکی از دانشجوهای ایتالیای کلاس، که اتفاقاً خیلی خوب و روان انگلیسی صحبت می کند، در پایان ِ کلاس از استادِ ایتالیایی به زبان ِ خودشان سوال می پرسد، گمان می کنم زبان ِ مشترک می تواند انگیزه ای باشد برای این همبستگی های سریع شکل گیرنده. گاهی اما گمان می کنم   پیش از مساله ی زبان، تداعی و تجسم ناپسند ِ مفهوم ِ دوست نداشتنی ِ«خارجی» ست پشت ِ شکل گیریِ این کلونی ها. تجسمی این گونه که مثلاً اگر کسی «خارجی» به حساب نیامد «خودی» ست و نزدیک است و دوست حتی! (بی آنکه   هیچ تصویر ِ درستی از ویژگی های شخصیتی ِ فرد ِ مورد ِ بحث در دست باشد) مطلب ِ دیگری که زیاد فکرم   را مشغول کرده- به خصوص هر بار، بعد از یکی از کلاسهام- چیزی شبیه ِ این است: احساس می کنم در انتقال ِ علم از غرب به شرق چیزِ بزرگی گم می شود آن میان. چیزی شبیه به یک شهود ِ عمیق! و اینکه: آدمها، کودک که هستند همه چیز را با هم می خواهند، یک جا! بزرگ تر که می شوند، کم کم رضایت می دهند به ذره ذره داشتن،   ...

به ساعت ِ اینجا می خوابم و به ساعت ِ آنجا بیدار می شوم

واقعیتش این است که چند روزیست ذهن ام درگیر ِ نوشتن ِ این نوشته ای ست که آغازش کردم و هر بار تنبلی   و نا توانیِ مبارزه با اینرسی ِ "بنویسم که چه؟" یا مثلاً "از کجا شروع باید کرد؟"   مانع شده. راستش در این تقریباً دو هفته ای که اینجا هستم، آدم های زیادی، از مامان و استاد راهنما گرفته تا رفقا، از اوضاع پرسیده اند و اینکه اینجا چطور است و هر بار بُلدترین چیزی که به ذهنم رسیده این بوده: "انگار که همه جای دنیا یک طور باشد!"!   می دانی؟ از این «یک طور» بودن قطعاً منظورم این نیست که همه جای دنیا شبیه ِ هم است. من، به اندازه ی این دو هفته ای که اینجا بوده ام، کلی چیز ِ تازه دیده ام. دانشگاه، برای من ای که تقریباً همه ی انگیزه ی آمدنم کار کردن با فلان استاد و نشستن سر ِ کلاس ِ آن یکی استاد بود به اندازه ی کافی جذابیت دارد که مرا، موقت هم که هست، غرق در خودش کند. حضور ِ کلی آدم ِ اصطلاحاً کلفت ِ   رشته ی من به فاصله ی چند اتاق این طرف تر و آن طرف تر؛ دَم و دستگاه و امکانات ِ موجود، به شدت هیجان انگیز است. خود ِ شهر هم، به عنوان ِ شهری   با کلی کانال و پارک و رودخانه...

پی نوشت

یک روز شاید نوشتم از این شهر و رزهای سوپر مارکت هاش و ارکیده های پشت ِ پنجره ی خانه ها! از هیجان انگیزی ِ دانشگاه و عبور از کنار ِ اتاق ِ اساتیدی که اسم هاشان را پیش تر، روی جلد ِ کتابها و بالای مقاله ها می دیدم. یک روز شاید نوشتم از دلنشینی ِ رسیدن ِ پیام هات و خوشحالی ِ دیدن ِ شماره ای پرت و پلا- که می دانم از توست- روی   صفحه ی گوشی! از لذت ِ شنیدن ِ شعرهای خود-سروده ای که   خود خوانده ای! یک روز شاید نوشتم از بد مزه گی ِ شلیل های اینجا و سکوت ِ این خانه که بزرگ است ...   یک روز شاید نوشتم...