این روزها به چیزهای زیادی فکر می کنم. مثلاً عللِ کلونی تشکیل دادن ِ آدمهای اصطلاحاً «هم-وطن»! گاهی، مثلاً وقتی یکی از دانشجوهای ایتالیای کلاس، که اتفاقاً خیلی خوب و روان انگلیسی صحبت می کند، در پایان ِ کلاس از استادِ ایتالیایی به زبان ِ خودشان سوال می پرسد، گمان می کنم زبان ِ مشترک می تواند انگیزه ای باشد برای این همبستگی های سریع شکل گیرنده. گاهی اما گمان می کنم  پیش از مساله ی زبان، تداعی و تجسم ناپسند ِ مفهوم ِ دوست نداشتنی ِ«خارجی» ست پشت ِ شکل گیریِ این کلونی ها. تجسمی این گونه که مثلاً اگر کسی «خارجی» به حساب نیامد «خودی» ست و نزدیک است و دوست حتی! (بی آنکه  هیچ تصویر ِ درستی از ویژگی های شخصیتی ِ فرد ِ مورد ِ بحث در دست باشد)

مطلب ِ دیگری که زیاد فکرم  را مشغول کرده- به خصوص هر بار، بعد از یکی از کلاسهام- چیزی شبیه ِ این است:
احساس می کنم در انتقال ِ علم از غرب به شرق چیزِ بزرگی گم می شود آن میان. چیزی شبیه به یک شهود ِ عمیق!

و اینکه:
آدمها، کودک که هستند همه چیز را با هم می خواهند، یک جا!
بزرگ تر که می شوند، کم کم رضایت می دهند به ذره ذره داشتن،
                                                                     به آرام آرام،
                                                                                کم کم،
                                                                                     نداشتن...

و این میان من و تویی که گرد سفیدی روی موهامان می نشیند از پختگی و بزرگ نمی شویم اما، چون خیلی ها...


پ.ن. برای هر کدام از قسمت های بالا کلی حرف دارم توی کله ام برای گفتن، منتها وقت نیست انگار...

نظرات

  1. کلی نوشتم آخرش پرید :( شعر احمد شاملو به ایران درودی رو بخون عزیزم. به جای تمامی زنان ایران زندگی کن.

    پاسخحذف
  2. "احساس می کنم در انتقال ِ علم از غرب به شرق چیزِ بزرگی گم می شود آن میان. چیزی شبیه به یک شهود ِ عمیق!"
    چقدر خوب گفتی فاطمه جان
    چند وقتی فکرم مشغول بود. چندین تفاوت اساسی در اکثر مقالات و پایان نامه های خارجی که میخوندم با پایان نامه ها و مقالات داخلی به نظرم وجود داشت و شاید چون تجربه ی بودن در یک محیط علمی خارج از کشور رو نداشتم، نمیتونستم به این نقطه برسم.

    پاسخحذف
  3. مرسی بهار جان! منتها منظورم تفاوت متون فارسی و ... نبود. منظورم این بود که کتابها و مقاله های آدم هایی مثل این استاد من می رسه ایران و دانشجویی هایی مثل من می خونن اونارو! اما همون ها برای کسی که اینجا درس خونده طور دیگه ایه! مثلاَ من سر پایان نامه ام برای فهمیدن بعضی قسمت ها جون کندم رسما! بیچاره دوستم افشین که منطق کار هم نبود می شوندم بغل دستم تا از هوشش استفاده کنم و بفهمم چه خبره! می فهمیدیم چی به چیه ها! ولی... الان سر کلاس این استادم می فهمم یه ریزه کاری هایی تو کلاسهای درس اینجا (کلاس آدم های خاص رو می گم, نه هر کلاس و هر استادی) هست که با کنابها و مقاله ها نمی رسه به دست ما!

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"