پست‌ها

نمایش پست‌ها از مارس, ۲۰۱۲

این تو را بس باشد/ کاشنای رنجت/ نه همه کس باشد *

ما یاد گرفته ایم/عادت کرده ایم که همیشه پشت-بندِ اتفاقاتِ کوچک و بزرگ «یعنی» های عمیق به کمین نشسته اند. مثلا می دانیم که وقتی مردی قیچی را داد دستِ زنی   ـ که تا به حال دست به موی کسی نبرده ـ و نشست و گفت: «بزن!‌ با اعتماد به نفس بزن!»؛ یعنی «عاشق ات هستم» . می دانیم که وقتی زنی رو به مردی کرد و گفت: کمتر سیگار بکش ؛ یعنی که «دوستت دارم». یعنی «دوست دارم که باشی! تا همیشه»! مثلا ما می دانیم که وقتی تارا این گوشه٬ پایین٬ سمتِ راست تایپ کرد: «فاطمه٬ هستی؟» یعنی که «تارا دلش گرفته» ! یعنی که «تارا دلش حرف می خواهد»! یعنی که «تارا دلش هوای چیزی/کسی/کسانی را کرده» ... ما می دانیم که «دیگه چه خبر؟» های مامان یعنی « خوبی؟ خوشحالی؟» . « :) » نوشتن برای روزبهان یعنی که «پسر جان٬ دلم برای تو و پر حرفی های قدیم ات تنگ شده!» . می دانیم که «خواب های» هدیه یعنی که   «باور نکرده» وضعیتِ فعلی را هنوز! ما حتی خوب می دانیم که «>D:< :*» مریم روی والِ فیس بوک یعنی «تولدت مبارک رفیق! به یادِ وقت هایی که ساعت از ۱۲ نیمه شب می گذشت و برایت اس ام اس می فرستادم و اولین نفری می شدم که تبریک م...

( )

اجازه هست من اینجا یک چیزی بگویم بعد بروم سراغِ تایپ کردنِ مشق هام؟  می شود من اینجا خیلی آرام و متین و موقر بگویم که خیلی از مردم دیوانه اند؟! می شود توضیح ندهم که چرا؟ مثلا  نگویم که چون حتی برای کارهای تفریحی هم خودشان را معذب می کنند... که وقتی برای به قولِ خودشان «فان» هم برنامه می ریزی کلی اگر و اما می کنند که ببینم٬ قول نمی دهم٬ می خواهم بد قولی نشود و... می شود مثلا نگویم که خودِ من هم بعضی وقتها این طوری ام و البته فکر می کنم که خب٬ آن کارها که بقیه «اٌرگًنایز» می کنند «فان» نیست برای من؟‌  می شود خواهش کنم شما در جوابم نگویید که ممکن است کارهای پیشنهادی ِ من هم برای بقیه خوشایند و «تفریحی» نباشد؟  می شود من بگویم که از این «عزیزم»٬ «جونم» های این دوستان توی ایمیل ها بدم می آید؟ می شود من اینجا درِ گوشی بگویم که عاشقِ پنیر شده ام؟  که گاهی وقتی نان را برش می زنم٬ وقتی روش پنیر می ریزم با پودرِ سیر و می گذارمش توی فر٬ وقتی که آماده می شود و  نان برشته می شود و من می گذارمش توی ظرف و می نشینم روی مبل ... سمفونیِ نه بتهوون... پاهای دراز شده روی ...

زنانگی شاید...

چند روزِ پیش در مکالمه ی کتبی ای با دوست به اینجا رسیدیم: - یعنی عزیزم٬ تقصیرِ تو نیست٬ خداوندِ متعالِ بزرگوار اینگونه آفریدت! D: :* من: P:< :* - حتی نمی پرسه چگونه! من: :)) چگونه؟ - خل و چل و دیوونه! امروز وقتی داشتم با اتوبوس از سنترال استیشن برمی گشتم خانه٬ وقتی شطرنجِ بزرگِ خیلی بزرگِ گوشه ی یکی از میدان ها را دیدم٬ همچین لبخندی روی لب ام نقش بست که مثلا: دلم یک بچه می خواهد که باباش بهش شطرنج یاد بدهد و من خیلی شیک و متمدن بهش نقاشی کردن و شعر خواندن را... بعد همچین چشم ام به گل های نرگسِ وسطِ میدان افتاد که از بی رنگی به قولِ مامان آب دهنِ مُرده را می مانستند(!)!‌ همه شان و همه جایشان (به جز برگها قطعا) سفید بود انگار٬ حداقل از آن فاصله ی توی اتوبوس... بعد همچین یک صدای ملیح تر از لبخندِ قبلی توی سرم پیچید که بهتر اصلا!‌ نرگس های سفیدی که وسطشان زردِ قناریست چیزهای بدی هستند٬ چون آدم را یادِ کسانی می اندازند که بهشان می گفتند نرگس های «تخمِ مرغی» و آدم بهشان می گفت «شکمو»; از بس که همه چیز را شبیه خوراکی می دیدند! بله٬ اصلا بهتر که نرگس ها تک رنگ باشند...درستش هم همین است......

بهار را نمی شود نادیده گرفت...

باز هم همان جمله ی تکراری: خیلی وقت است می خواهم بنویسم و ... می خواستم از ژاپن بنویسم و اینکه سفرِ خوبی بود و مردمانِ عجیبی بودند و من دوست دارم اشان با تمامِ تفاوت هایی که به نظرم آمد داشتیم با هم... خواستم بنویسم از این چیزهایی که گوشه ی دفترم سرِ سمینارها می نوشتم  تا یادم نرود و بگویمشان برای شما٬ مثلا: کالری نوشته شده روی بسته ی کیت کت و همه غذاها٬ بوی ماهی٬ مردهای اِوا٬ لباسِ خانوم ها... خواستم بنویسم از کَسِ جدیدی که آنجا توی خودم پیداش کردم و دوستش داشتم و خوشحال بودم/هستم از بودن اش. فرصت نشد بنویسم اش وقتی که داغ بود٬ وقتی که داغ بودم... و بعد تر هم طبقِ معمول از دهن افتاد. خواستم بنویسم از سالی که رفت و بهار و سال ِ نو... از اینکه امسال سومین سالی ست که موقعِ بهار وبلاگ دارم و دو سالِ پیش چیز می نوشتم و منتظر می شدم تا ساعت بگذرد و بگذرد و من آپلود کنم نوشته ام را به محضِ رسیدنِ بهار و بگویم که چه خرسندم از آسمان به خاطرِ این فصل و دیوانه ی زمین می شوم به خاطرِ سبزه و جوانه و گل... امسال ولی نمی دانم با آنکه موقعِ سفر رفتن نگرانِ باز شدنِ نرگس ها و لاله های میدانها...