زنانگی شاید...

چند روزِ پیش در مکالمه ی کتبی ای با دوست به اینجا رسیدیم:

- یعنی عزیزم٬ تقصیرِ تو نیست٬ خداوندِ متعالِ بزرگوار اینگونه آفریدت! D: :*
من: P:< :*
- حتی نمی پرسه چگونه!
من: :)) چگونه؟
- خل و چل و دیوونه!

امروز وقتی داشتم با اتوبوس از سنترال استیشن برمی گشتم خانه٬ وقتی شطرنجِ بزرگِ خیلی بزرگِ گوشه ی یکی از میدان ها را دیدم٬ همچین لبخندی روی لب ام نقش بست که مثلا:
دلم یک بچه می خواهد که باباش بهش شطرنج یاد بدهد و من خیلی شیک و متمدن بهش نقاشی کردن و شعر خواندن را...
بعد همچین چشم ام به گل های نرگسِ وسطِ میدان افتاد که از بی رنگی به قولِ مامان آب دهنِ مُرده را می مانستند(!)!‌ همه شان و همه جایشان (به جز برگها قطعا) سفید بود انگار٬ حداقل از آن فاصله ی توی اتوبوس... بعد همچین یک صدای ملیح تر از لبخندِ قبلی توی سرم پیچید که بهتر اصلا!‌ نرگس های سفیدی که وسطشان زردِ قناریست چیزهای بدی هستند٬ چون آدم را یادِ کسانی می اندازند که بهشان می گفتند نرگس های «تخمِ مرغی» و آدم بهشان می گفت «شکمو»; از بس که همه چیز را شبیه خوراکی می دیدند! بله٬ اصلا بهتر که نرگس ها تک رنگ باشند...درستش هم همین است...اصلا «آدم» باید درخواست کند از آن نرگس ها جاهایی که «آدم» ممکن است یک روزی گذرش بیافتد نکارند...اصلا آب دهنِ مُرده خیلی هم چیزِ خوبی ست... اصلا...
بعد مبهوت از قدرتِ نرگس های تک رنگ در تداعی نکردنِ نرگس های دو رنگ٬ ترکیدم از خنده و دلم غنج رفت برای این پیرهنِ رنگی رنگی که خریدم  و توی کیسه بود و فکر کردم گاهی٬
دیوانه٬
مالِ یک لحظه ی «آدم» است! D: (;

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"