به دوست...
تلفن را که بر می دارم٬ بلافاصله بعد از سلام می گوید: بی مقدمه! فروغ شعری دارد تقریبا این طور: من٬ مثلِ دانش آموزی که درسِ هندسه اش را دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم... بعد یکم مکث می کند و می گوید: خیلی فکر کردم٬ به نظرم اگر فروغ این شعر را نگفته بود٬ یا تو می گفتیش یا من برای تو می گفتم اش... و من فکر می کنم به پنج نوشته ی نیمه کاره ی این چند روز که توی فولدرِ دِرَفت ها لَمیده اند... فکر می کنم به مهمانیِ امشب... و بعد٬ با لبخندی گوشه ی لبم٬ فروغ می خوانم...