پست‌ها

نمایش پست‌ها از مه, ۲۰۱۲

به دوست...

تلفن را که بر می دارم٬ بلافاصله بعد از سلام می گوید: بی مقدمه! فروغ شعری دارد تقریبا این طور: من٬ مثلِ دانش آموزی که درسِ هندسه اش را   دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم... بعد یکم مکث می کند و می گوید:  خیلی فکر کردم٬ به نظرم اگر فروغ این شعر را نگفته بود٬ یا تو می گفتیش یا من برای تو می گفتم اش... و من فکر می کنم به پنج نوشته ی نیمه کاره ی این چند روز که توی فولدرِ دِرَفت ها لَمیده اند... فکر می کنم به مهمانیِ امشب...  و بعد٬  با لبخندی گوشه ی لبم٬  فروغ می خوانم...

ضایعه ی مغزی... احتمالا

این ها را شاید پنجاه بار٬ بلکه هم بیشتر٬ گفته باشم که آدم گاهی تشنه می شود... آدم گاهی گرسنه می شود... آدم گاهی خسته می شود حتی... و تازه آدم گاهی مثلِ حالای من می شود که نمی داند چه طور است اصلا! انگار خشونت ِ همزمان با افسردگی داشته باشد مثلا! و آدم٬ «زن» که باشد٬ گاهی گمان می کند دلیلِ خشم و کم طاقتی ش زنانگی ست...زنانگی ای که چندوقتی یک بار خودش را در چشم اش فرو می کند و خر-فهم اش می کند که خدا اگر جنسیت داشت٬ زن نمی بود قطعا... و آدم خوب که کلاهش را قاضی می کند می بیند خیلی هم توفیر نمی کند که چه شد که این طور شد٬ مهم وضعیتِ شاید مضحکِ فعلی ست... می دانی؟ چند وقتی ست که یک طورهای نه-خوبی هستم! توصیفِ دقیقی ندارم اما٬ انگار که مثلا توی قفس باشم! بهانه می گیرم و هی با غرغر خودم را و بعضا بقیه را به در و دیوار می کوبم! جزییاتِ احمقانه ای توجه ام را جلب می کنند. بد-چشمیم به بعضی های پیرامونم می افتد و هی فکر می کنم بندگانِ خدا چقدر کم-خلاقیت اند٬ چقدر کمتر از من زیسته اند انگار با آنکه سنشان بیشتر است و ... و این ایرادگیری به همین جا ختم نمی شود که... از وبلاگِ دوستان و حرفهایشا...