به دوست...
تلفن را که بر می دارم٬ بلافاصله بعد از سلام می گوید:
بی مقدمه! فروغ شعری دارد تقریبا این طور:
من٬ مثلِ دانش آموزی
که درسِ هندسه اش را
دیوانه وار دوست می دارد
تنها هستم...
بعد یکم مکث می کند و می گوید:
خیلی فکر کردم٬ به نظرم اگر فروغ این شعر را نگفته بود٬ یا تو می گفتیش یا من برای تو می گفتم اش...
و من فکر می کنم به پنج نوشته ی نیمه کاره ی این چند روز که توی فولدرِ دِرَفت ها لَمیده اند... فکر می کنم به مهمانیِ امشب...
و بعد٬
با لبخندی گوشه ی لبم٬
فروغ می خوانم...
به جی مهمانی اون شب فکر می کردی :)
پاسخحذفتولد به اون خوبی نرفته بودیااا :))
فروغ به نظرم واقعا زنی تنها بود در آستانه فصلی سرد! زودتر از زمان خودش بود ...
مرضیه،
پاسخحذفمهمانی ِ تولدِ دوستِ هندی م بود که به خاطرش نمی شد بیایم تولدِ تو :)
اولهای مهمانی خوب بود... خلوت که بود دوست داشتم و با بچه ها حرف می زدیم راجع به خیلی چیزها. بعد تر ولی٬ بچه های مستر که یکهو٬ گروهی آمدند و آدم ها کلونی های کوچکِ انسانی تشکیل دادند٬ نفس ام بند آمد انگار! توی گوشیِ موبایلم تایپ کردم (به دوست): من آدمِ اجتماعی ای نیستم.
می دانی؟ محبوب بودن٬ قابلیتِ ارتباطِ اجتماعی برقرار کردن٬ فرق می کند با اجتماعی بودن به نظرم. من این آخری را نیستم... باقی ش را نمی دانم!;)
:)
حذفپوپکم ! آهوکم!
پاسخحذفتا جنون فاصله ای نیست از اینجا که من ام/
مگر ام سوی تو راه ای باشد
چون فروغ نگه ات
ورنه دیگر به چه کار آیم من؟
از "مهدی اخوان ثالث"، به دوست!
:)*
حذفو فکر میکنم که باغچه را میشود به بیمارستان برد
پاسخحذفمن فکر میکنم ...
من فکر میکنم ...
من فکر میکنم ...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود