ضایعه ی مغزی... احتمالا

این ها را شاید پنجاه بار٬ بلکه هم بیشتر٬ گفته باشم که آدم گاهی تشنه می شود... آدم گاهی گرسنه می شود... آدم گاهی خسته می شود حتی... و تازه آدم گاهی مثلِ حالای من می شود که نمی داند چه طور است اصلا! انگار خشونت ِ همزمان با افسردگی داشته باشد مثلا! و آدم٬ «زن» که باشد٬ گاهی گمان می کند دلیلِ خشم و کم طاقتی ش زنانگی ست...زنانگی ای که چندوقتی یک بار خودش را در چشم اش فرو می کند و خر-فهم اش می کند که خدا اگر جنسیت داشت٬ زن نمی بود قطعا...
و آدم خوب که کلاهش را قاضی می کند می بیند خیلی هم توفیر نمی کند که چه شد که این طور شد٬ مهم وضعیتِ شاید مضحکِ فعلی ست...
می دانی؟ چند وقتی ست که یک طورهای نه-خوبی هستم! توصیفِ دقیقی ندارم اما٬ انگار که مثلا توی قفس باشم! بهانه می گیرم و هی با غرغر خودم را و بعضا بقیه را به در و دیوار می کوبم! جزییاتِ احمقانه ای توجه ام را جلب می کنند. بد-چشمیم به بعضی های پیرامونم می افتد و هی فکر می کنم بندگانِ خدا چقدر کم-خلاقیت اند٬ چقدر کمتر از من زیسته اند انگار با آنکه سنشان بیشتر است و ... و این ایرادگیری به همین جا ختم نمی شود که... از وبلاگِ دوستان و حرفهایشان شروع می شود تا مثلا می رسد به عطار.

می خوانم:

«و گفت: مرد حکیم نبُود تا جمع نبُود در او سه خصلت: یکی آن که به چشم نصیحت در توانگر نِگرد٬ نه به چشم ِ حسد. دوم آنکه به چشم شفقت در زنان نِگرد٬ نه به چشمِ شهوت. سیوم (!) آنکه به چشمِ تواضع در درویشان نِگرد٬ نه به چشمِ تکبر. »

بعد همچین پوزخندِ ملایمی می زنم که:

عطار!؟ یعنی تو هم؟
خداییش فرهیخته تر نبود اگر می گفتی:
به چشم نصیحت در توانگر ننگرد٬ نه به چشم ِ حسد... (یعنی نه نصیحت کند نه حسد بورزد به توانگر! خیلی کول برخورد کند! به هیچ جایش نباشد که طرف چقدر دارد!)

یا بهتر نبود که می نوشتی:
به چشم شفقت در زنان ننگرد٬ نه به چشمِ شهوت... (یعنی بابا جان٬ بِتِرِک! چرا ترحم؟ چرا شهوت؟ آدم آدم است دیگر!)

یا حتی در موردِ درویش! 

بعد همچین یکم پشتِ چشم نازک می کنم و به عطار که حالا چیزی تو مایه های پسر خاله ام است می گویم که: حالا این بار اشکالی ندارد٬ به خاطرِ همین جمله:
«گفتند محبت را نشان چیست؟ گفت آن که به نیکویی زیادت نشود و به جفا نقصان نگیرد.»
راضیم ازت!

بعد یک شبِ دیگر می نشینم پای داستان ِ لیلی و مجنون و همان اولِ کار مُچِ مولانا را می گیرم:

نظامی در ابتدای داستان لیلی و مجنون٬ لیلی را این طور توصیف می کند:

آفت نرسیده دختری خوب/چون عقل به نام نیک منسوب
آراسته لعبتی چو ماهی/چون سرو سهی نظاره گاهی
شوخی که به غمزه‌ای کمینه/سفتی نه یکی هزار سینه
آهو چشمی که هر زمانی/کشتی به کرشمه‌ای جهانی
ماه عربی به رخ نمودن/ترک عجمی به دل ربودن
زلفش چو شبی رخش چراغی/یا مشعله‌ای به چنگ زاغی
کوچک دهنی بزرگ سایه/چون تنگ شکر فراخ مایه
شکر شکنی به هر چه خواهی/لشگرشکن از شکر چه خواهی
تعویذ میان هم‌نشینان/در خورد کنار نازنینان
محجوبه بیت زندگانی/شه بیت قصیده جوانی
عقد زنخ از خوی جبینش/وز حلقه زلف عنبرینش
گلگونه ز خون شیر پرورد/سرمه ز سواد مادر آورد
بر رشته زلف و عقد خالش/افزوده جواهر جمالش
در هر دلی از هواش میلی/گیسوش چو لیل و نام لیلی

به نظرِ بنده این ابیات بیانگرِ زیبایی لیلی نبوده باشد٬ کمِ کم حکایت از جذابیتش دارد و از آنجا که گوینده سوم شخصی به جز قیس و لیلی ست یعنی این که بله آقا!‌ لیلی قشنگ است! 
و حال آنکه دوستمان مولانا در مثنوی فرموده اند:

ابلهان گفتند مجنون را ز جهل:/حسن لیلی نیست چندان، هست سهل

بهتر از وی صد هزاران دلربا/هست همچون ماه در شهر، ای کیا

نازنین تر زو هزاران حوروش/هست؛ بگزین زین همه یک یار خوش




آخرمولانا جان٬ رفیقِ من٬ این نظامیِ بیچاره خودش را تکه پاره کرده که بگوید: در هر دلی از هواش میلی!
بعد تو می آیی می گویی: حسنِ لیلی نیست چندان٬ هست سهل! 
خجالت نمی کشی بی انصاف؟ 

خلاصه اینکه پرِ شکایتم این روزها خیلی ها را می گیرد و نمی دانم چه طور بچینم اش! رفته ام چند تا مقوا خریده ام برای نقاشی و امیدوارم زنانگی٬ هوای ابریِ هر روزه و شاید حتی کمبودِ ویتامینِ دی٬ عللِ تمامِ این مزخرف بافی ها باشد و نه مثلا٬ محدود بودنِ جامعه ی انسانیِ پیرامون و خستگی موروثی و ...
به گمانم باید کارِ‌جدی ای بکنم پیش از مزمن شدن... بعضی چیزهای موذی زود نفوذ می کنند و ریشه می دوانند و احاطه ات می کنند...
دوست داشتم می شد به سفر رفت...

پ.ن. عطار ها از تذکره الاولیا ـ نسخه ی بلند شده از کتابخانه ی آقای افشین ـ است و باقی ِ نقلِ قول ها هم که معلوم است از که و کجاست!
بی زحمت خواننده ی محترم را شورِ حسینی نگیرد که به مولانا و عطار توهینی شده! روابطِ ما دوستانه است٬ شما خودتان را ناراحت نکنید بی زحمت!!

نظرات

  1. چرا نمیشه به سفر رفت مگه؟

    پاسخحذف
  2. فاطمه ...
    منم خیلی وقتا دلم از این محدود بودن جامعه انسانی می گیره ... خیلی ... انقدری که می شینم عکسای دوستامو تو ایران نگاه می کنم .. یا مثلا همه ادما رو میذارم کنار هم بعد میگم : مثلا الان دلم فلانی رو می خواست.. فلان جا ...
    ...
    کاش می شد من صبح ها از خواب پا میشدم می رفتم تهرون ... شبا می اومدم خسته و کوفته ... خونه ام همینجا بود .. به خاطر همسر ... اما می رفتم همون خراب شده پر دود .. تو انتشاراتی های انقلاب دنبال تحویل ویراستاری ها! دنبال کتاب .. دوستام ...
    اصلا بیکار بودم می رفتم پارک دانشجو ... بعد مثل احمق ها چهار راه ولیعصر رو می گرفتم می اومدم بالا ... سر راه می رفتم امیر کبیر دست دوستامو می گرفتم راه می رفتیم ... بعد دوباره تنها می شدم ...
    اصلا این جامعه انسانی محدود رو که گفتی اشکم افتادرو کیبورد! ساعت2 نصفه شب خوب حالی به حالی کرد ما رو !
    آدم یه وقتایی از خودشم حالش به هم می خوره ... چه برسه به مردم بنده های خدا ...

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"