بعضی روزها مثلِ امروز...
یکم:
سه روزِ پیش:
«همین چندوقتِ پیش بود٬بهش گفتم اینکه دانشگاه می گوید آدرسِ پُستی را توی وب سایتمان بگذاریم هیچ وقت به کارِ هیجان انگیزی نمی آید! گفتم هیچ وقت کسی پیدا نمی شود که یک هو٬ همین طوری غیرِ منتطره کارت پستالی٬ نامه ای٬ چیزی برای آدم بفرستد.
دیشب خواب دیدم که کسی برام یک تُنگِ پر آب با ماهی قرمزِ توش فرستاده و نوشته که سنگ ریزه های کفِ تنگ سنگ نیست٬ پاستیل و شکلات است!
از صبح که بیدار شدم تصویر تنگ جلوی چشمم است و هی پیشِ خودم فکر می کنم چه طور توانسته تنگِ آب و ماهی را پست کند؟! فکر می کنم چه کارِ خوبِ جالبِ هیجان انگیزی کرده است...
و از صبح تا حالا٬ فعل هام همین طوری ماضی نقلی مانده اند بدونِ اینکه بعید بشوند...»
امروز:
«بسته ی مامان که رسید به همان صندوقِپستیِ نوشته ی سه روزِ پیش٬ احساس کردم مامان٬حتی اگر نه غیرِمنتظره٬ اما به تنهایی گاهی تلافیِ همه ی بسته های هیچ گاه فرستاده نشده را در می آورد! :) »
دوم:
استاد راهنمام را دوست دارم!
می دانی؟ فرق هست بینِ ساینتیستِ بزرگ بودن و دوست داشتنی بودن! پیش از اینکه بیایم اینجا می دانستم استادم منطق دانِ بزرگی ست! حالا ولی هر روز هی بیشتر دوستش دارم! نه فقط چون خیلی خفن و فلان است٬ یا مثلا چون عاشقِ کارهای سخت است. نه حتی چون معلمِ خوبی ست! اینبار به خاطرِ اینکه حواسش به جزییات هست. به خاطرِ اینکه خواننده ی کارهایمان را خیلی محترم می شمارد. به خاطرِ اینکه توی یک سال و نیم ِ گذشته بارها بهمان گفته که نوشتنِ نتایجمان مثلِ قصه گفتن برای خواننده است! گفته خوب بنویسید قصه را٬ شیرین و روان! به خاطرِ اینکه هر چندوقت یک بار می گوید: «مطمئنم از پس اش بر می آیی!»! به خاطرِ اینکه بعد از همه ی کامنت هاش پای نوشته هام٬ لبخند می زند که: « یکم تجربه می خواهد! همین!». دوستش دارم به خاطرِ حرفهایمان بعد از اینکه جداییِ نادر از سیمین را دید! به خاطرِ اینکه می شود نشست رو به روش و به همه ی دولت مردانِ دنیا فحش داد بابتِ افتضاحی که به بار آورده اند. به خاطرِ اینکه معتقد است توی فرم های ارزیابیِ دانشجوهای ایرانی باید نوشته شود که به خاطرِ مسايل ِ سیاسی کلی فشار و استرس رویشان هست... به خاطرِ اینکه سارا بعد از خواندنِ کتابش برای درسِ منطقِ وجهی٬ از تهران بهم ایمیل می زند که استاد راهنمات را از طرف من بغل کن برای این کتاب!
و بیشتر از همه به خاطرِ اینکه هنوز٬ توی سنِ پنجاه و خرده ای سالگی بزرگ - به معنیِ پخته آن چنان که کودکانه بودن را نفهمد- نشده!
می دانی؟
بعضی روزها مثلِ امروز٬ احساس می کنم که باید نوشته ی ماتئی ویسنی یک را تحریف کنم و بنویسم:
«من زنی هستم که ریشه هاش در تهران است و
بالهاش در آمستردام...»
از اینکه یک منطق دان دوست داشتنی است به شدت خوشحالم.
پاسخحذفمنم یک جبریست دوست داشتنی میشناسم که اگه نبود شاید الان اصلا ارشد نمیخوندم.
نوشته ات هم دوست داشتی است.
مرسی آرمیتا! منم خوشحالم که تو هم از این آدم های دوست داشتنی می شناسی :)
پاسخحذفو مرسی که می خونی و می نویسی که خوندی! :)
می دونی چند نفر میان اینجا سر می زنن و اومدن رفتنشون ثیت نمی شه؟ ;)