به-دل-افتاده‌ی میانِ دو خوابِ صبحگاهی

‌توی زندگیِ همه‌ي آدم‌ها زخم‌هایی هست که بعد از چند روز٬ چند ماه٬ چند سال٬ چند وقت اصلا٬ هم می آیند و دیگر خون‌ریزی نمی کنند و پوسته‌ی قهوه‌ایِ زمخت رویشان شکل نمی گیرد. زخم‌هایی که بعد از چندوقت درد نمی کنند دیگر.  زخم‌هایی که آن‌قدر محو و کم‌رنگ می شوند که هیچ‌کس ردّی از حضورشان در تو نمی ‌یابد. زخم‌هایی که پنهان می شوند گوشه و کنارِ  هزار و یک دالانِ زندگی. زخم‌هایی که فقط گاهی٬ گه گاهی که به بهانه ی تنلگرِ کوچکی وارسی می کنی پوستِ زندگی‌ات را٬‌ در می‌یابی که از بین نرفته‌اند هنوز و فقط ناپدید شده‌اند...

گاهی فکر می‌کنم که «التیام» چه واژه‌ی غریبی ست...

نظرات

  1. من هم مثلِ همه‌ی شما
    گاهی خسته می‌شوم از دست آدمی
    از دستِ هر چه آشناست....

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"