روزنوشت
اول:
من آدم ِ مولتی-تسکی نیستم! این را تازهگیها فهمیدم. پیشتر فکر می کردم چون مثلا می توانم با مامان تلفنی حرف بزنم و همزمان با یک نفرِ دیگر هم توی جیمیل چت کنم بی آنکه آنها متوجه حضورِهم بشوند میتوانم چندتا کار را با هم انجام بدهم. یا فکر می کردم چون مثلا موقعِ آشپزی و نقاشی می توانم تقریبا هر کارِ دیگری را هم انجام بدهم بیآنکه از تمرکزم کاسته شود یعنی من مولتی-تسکم! اما تازهگیها فهمیدم که احتمالا ماجرا از این قرار است که حرف زدن و آشپزی و نقاشی برای من تسک محسوب نمی شوند و به خاطرِاین است که من می توانم کارهای دیگری را همزمان با اینها انجام دهم! خلاصه که سرتان را دردنیاورم٬ از چندوقتِ پیش که برای اولین بار در عمرم شروع کردم ورزش کردن متوجه شدم که من یادم می رود موقعِ دویدن نفس بکشم! بله خیلی مضحک و خندهدار است٬ منتها واقعیت دارد! من می توانم خیلی تند راه بروم و نفس بکشم٬ولی به محضِاینکه بدنم استیلِ دویدن به خود می گیرد و به جز پاها دست ها هم باید حرکت کنند من از نفس کشیدن وا می مانم! قبلتر ها فکر می کردم ریهّهام زِپِرتیست و برای این موقعِ دویدن نفس کم میاورم٬ منتها بعد از کلی تحقیقِ میدانی امر بر من مشتبه گشت که من فراموش می کنم نفس بکشم!!! چند روزِ پیش هم که صبحانه را ایستاده و در حالِ حاضر شدن خورده بودم ظرفِ کره را به جای یخچال گذاشته بودم توی کیفم و ظهر٬ توی آفیس که درِ کیفم را باز کردم پهنِ زمین بودم از خنده! از همه ی اینها بهتر را دیروز فهمیدم! من نمی توانم سالاد بخورم و همزمان پای تلفن انگلیسی حرف بزنم! :)
ظرف کره در کیف |
دوم:
یکی از فانتزیهای این روزهام این است که سهتایشان را با هم توی یک شهر ببینم و «او» یک عکسِ چهارنفره ی خوشحال ازمان بگیرد! از آن عکسهایی که توی روزهای دورِ رفاقتِ آن سال هایمان هیچوقت گرفته نشد! چندشبِ پیش یک هویی خواستم ایمیل بزنم بهشان و بگویم بیایید مجازی هم که شده چهار تایی دو کلمه معاشرت کنیم! ایمیل را نفرستادم اما... فکر کردم حرفهای مشترکِ چهارنفرهمان گم شده جایی میانِ روزها و سالهای دوریمان٬ میانِ خاطرهها و تجربههای مشترکِ نداشتهی این سالها... بی خیالِ معاشرتِ مجازیِ چهار نفره شدم و برای یکیشان توی جیمیل آفلاین گذاشتم٬ به یکیشان در فیس بوک مسیج دادم و برای آن یکی با وایبر پیام فرستادم که «رو به راهی؟ :)»!
می دانی؟ زندگیست دیگر! گاهی همین که بدانی آدمها تک تک خوشحال اند و تنها نیستند کفایت می کند! :)
فاطمه جان، اینها به یک چیز ربط دارد! کهولت سن! هم نفس کم آوردن ، هم سایر موارد. والا!
پاسخحذفالناز٬
پاسخحذفخودت کهولتِ سن داری بچه جون! D:
بعد نمی دانم کهولتِ سن به بندِ دوم نوشته چه ربطی دارد! :)
حواسم بهت هست ها! امروز متوجه سینگل تسک بودن خودم شدم یاد تو افتادم و این پستت گفتم بیام کامنت بزارم اعلام حضور کنم! بله! یعنی الان منم پیر شدم؟
پاسخحذف:) :*
حذف