پست‌ها

نمایش پست‌ها از مه, ۲۰۱۴

طاقت بار فِراق این همه(!) ایامم نیست*

رعد و برق  تمام حجم ِ بیرونِ  خانه را پر کرده. من٬ دراز کشیده ام و گوش هام را سپرده ام به صدای باران. از عصر٬ آتشِ رفتن افتاده به خرمن جانم. از عصر که استاد گفت ده روزی اینجا نخواهد بود هی بلیط ها را چک می کنم٬ هی می شمرم روزها را. هی می شمرم هفته ها و ماه ها را. ۹ روز رفتن یعنی دو هفته ندیدنِ «او». می شمرم. فقط چهار ماه و یک هفته گذشته از تاریخ ِ روی آخرین بلیطِ برگشت٬ من اما انگار سال‌هاست که نبوده ام! حالِ عجیبی ست: یک جورهای ناآرامِ بی تمرکز. نمی دانم این همه کشش برای رفتن از کجاست.  دلم برای هیچ کس و هیچ چیز به اندازه ی توضیحِ این کششِ لعنتی تنگ نشده. یک دنیا تصویر از مکان‌های-هرگز-نبوده‌ توی سرم رژه می رود و من آنچنان پُرم از تمنای رفتن  که گویی رسالتِ زندگیم رفتن ِ دوباره (!) و تجربه ی مجددِ(!) همه ی آن تصویرهاست . نه!‌ همه ی آن تصویر‌ها نه!‌ انگار که من هستم تا بروم به کافه ای قدیمی توی آن شهر٬ با صندلی ها و میزهای چوبیِ گردویی رنگ! صندلی هایی که چوبِ پایینِ پایه هاشان پوسته پوسته شده. کافه ای که مثلا طبقه ی سوم یک ساختمان ِ مشرف به مسجد یا ا...

هر دم از این باغ...

آن روزی که داشتم برایش بلند از روی کتاب در جستجوی زمان از دست رفته ی پروست می خواندم که «بحث انتخاب نا به جا در عشق اشتباه است…» و خیلی بلندتر می گفتم که من همیشه به این جمله عمیقا باور داشته ام٬ فکر نمی کردم به این زودی ها قرار است بفهمم که این طورها هم نیست! یعنی نه اینکه مشکلی با «بحث انتخاب نا به جا در عشق اشتباه است…» پیدا شده باشد ها! مشکل اصلی با «من همیشه به این جمله عمیقا باور داشته ام» بود. این را وقتی فهمیمدم که ساعت ۶ صبح از خواب پریدم و در بیداری هم هنوز صرافت فرستادن پیامی شبیهِ «جدی جدی؟! جان من بگو نه!»  عمیقا با من بود!  می دانی؟ خواب دیده بودم یکی از دوست‌هام با کسی دوست شده (عاشق‌اش شده؟!) که من اصلا دوستش ندارم!

از حال‌ها

چند روز پیش‌ها خوانده بودم که: «اگر زنی را نیافتی که با رفتنش نابود شوی تمام زندگیت را باخته ای این را منی می گویم که روزهایم را زنی برده است جایی دور…»* بعد خواستم بیایم اینجا به تقلید بنویسم:  «اگر مردی را نیافتی که …» ننوشتم! فکر کردم باز شاید به قول خودش نوشته ام با «او» آن کند که چنگ رودکی با امیر سامانی کرد! :) امروز اما… می دانی؟ گاهی بعضی حرف ها حباب های لطیف می شوند توی دل و ذهنِ آدم و هی باد می کنند و شکننده تر می شوند. این جور حرفها را باید بزنی پیش از آنکه حبابشان ناخواسته و وقتی که حواست بهش نیست بترکد. گاهی باید تمام کاغذ و قلم ها٬ تمام مشق ها و کارها٬ همه ی استرس ها و ترسها٬ همه ی «باید» و «نباید» ها را کنار بزنی و بنشینی یک گوشه آرام٬ نفس عمیق بکشی٬ چشم ‌هات را ببندی و یواش کنده شوی از همه چیز و همه جا! چشم هات راببندی و آرام بگیری برای یک لحظه!‌ چشم ‌هات را ببندی و بگویی «مرسی»! مهم نیست مخاطب کیست: خدا٬ طبیعت٬ تکامل  یا «او» … می دانی؟ «اگر کسی را نیافتی که کنارش آرام بگیری٬ باز هم بگرد!» ;) ...