طاقت بار فِراق این همه(!) ایامم نیست*
رعد و برق تمام حجم ِ بیرونِ خانه را پر کرده. من٬ دراز کشیده ام و گوش هام را سپرده ام به صدای باران. از عصر٬ آتشِ رفتن افتاده به خرمن جانم. از عصر که استاد گفت ده روزی اینجا نخواهد بود هی بلیط ها را چک می کنم٬ هی می شمرم روزها را. هی می شمرم هفته ها و ماه ها را. ۹ روز رفتن یعنی دو هفته ندیدنِ «او». می شمرم. فقط چهار ماه و یک هفته گذشته از تاریخ ِ روی آخرین بلیطِ برگشت٬ من اما انگار سالهاست که نبوده ام! حالِ عجیبی ست: یک جورهای ناآرامِ بی تمرکز. نمی دانم این همه کشش برای رفتن از کجاست. دلم برای هیچ کس و هیچ چیز به اندازه ی توضیحِ این کششِ لعنتی تنگ نشده. یک دنیا تصویر از مکانهای-هرگز-نبوده توی سرم رژه می رود و من آنچنان پُرم از تمنای رفتن که گویی رسالتِ زندگیم رفتن ِ دوباره (!) و تجربه ی مجددِ(!) همه ی آن تصویرهاست . نه! همه ی آن تصویرها نه! انگار که من هستم تا بروم به کافه ای قدیمی توی آن شهر٬ با صندلی ها و میزهای چوبیِ گردویی رنگ! صندلی هایی که چوبِ پایینِ پایه هاشان پوسته پوسته شده. کافه ای که مثلا طبقه ی سوم یک ساختمان ِ مشرف به مسجد یا ا...