طاقت بار فِراق این همه(!) ایامم نیست*
رعد و برق تمام حجم ِ بیرونِ خانه را پر کرده. من٬ دراز کشیده ام و گوش هام را سپرده ام به صدای باران. از عصر٬ آتشِ رفتن افتاده به خرمن جانم. از عصر که استاد گفت ده روزی اینجا نخواهد بود هی بلیط ها را چک می کنم٬ هی می شمرم روزها را. هی می شمرم هفته ها و ماه ها را. ۹ روز رفتن یعنی دو هفته ندیدنِ «او». می شمرم. فقط چهار ماه و یک هفته گذشته از تاریخ ِ روی آخرین بلیطِ برگشت٬ من اما انگار سالهاست که نبوده ام! حالِ عجیبی ست: یک جورهای ناآرامِ بی تمرکز. نمی دانم این همه کشش برای رفتن از کجاست. دلم برای هیچ کس و هیچ چیز به اندازه ی توضیحِ این کششِ لعنتی تنگ نشده. یک دنیا تصویر از مکانهای-هرگز-نبوده توی سرم رژه می رود و من آنچنان پُرم از تمنای رفتن که گویی رسالتِ زندگیم رفتن ِ دوباره (!) و تجربه ی مجددِ(!) همه ی آن تصویرهاست . نه! همه ی آن تصویرها نه! انگار که من هستم تا بروم به کافه ای قدیمی توی آن شهر٬ با صندلی ها و میزهای چوبیِ گردویی رنگ! صندلی هایی که چوبِ پایینِ پایه هاشان پوسته پوسته شده. کافه ای که مثلا طبقه ی سوم یک ساختمان ِ مشرف به مسجد یا امام زاده ای است با یک عالم گلِ شمعدانی لبه ی پنجره هاش. انگار که من هستم تا بروم آنجا٬ بنشینم روی یکی از آن صندلی های چوبی و از قاب پنجره٬ خیره شوم به مناره ای با کاشی های آبی.
آه که چه اندازه دلم می خواست یکی از این قابها سراغ داشتم توی آن شهر…
آه که چه اندازه دیوانه ایم امشب: من و آسمان و این بارانِ بی امان...
*سعدی
آه که چه اندازه دلم می خواست یکی از این قابها سراغ داشتم توی آن شهر…
آه که چه اندازه دیوانه ایم امشب: من و آسمان و این بارانِ بی امان...
*سعدی
باران
پاسخحذفاضلاع فراغت می شست
من با شنهای
مرطوب عزیمت بازی می کردم
و خواب سفرهای منقش می دیدم
من قاتی آزادی شن ها بودم
من دلتنگ بودم
سهراب سپهری
فارغ از تعارف و تعریف٬ توصیف ِ سهمگینی کرده ای.
پاسخحذف«خانه ی کودکی های ِ من کجاست؟» به خوانش ِ دهشتناک ِ دوم اش٬ حفره ای می شه در ذهن ِ مخاطب ِ سرگردان ات.
طاقت ِ بار ِ فراق ام نیست
پاسخحذف