پست‌ها

نمایش پست‌ها از اکتبر, ۲۰۱۴

از روزها

استاد راهنمام را خیلی دوست دارم. کنارِ همه ی سختگیری‌های علمی ش٬ زندگیِ آکادمیک و حواشی‌ش را خوشایند می کند خیلی...  حالا که از جلسه آمده ام نشسته ‌ام توی آفیس و مشق‌هام را ولو کرده ام جلوم٬ فکر می کنم به تمامِ روزهایی که توی تهران آرزو می کردم با این آدم کار کنم٬ فکر می کنم به اولین باری که دیدمش و روی زمین نبودم از خوشی٬ فکر می کنم به تمامِ سختگیری ها و استانداردهای سر به فلک کشیده اش٬ به تمامِ شبهایی که تا صبح نخوابیدم از استرس جلسه ی فرداش٬ به  دیوانه شدن نزدیکی ‌های جلسه ی ارزیابی ِ تمدید قرار داد… فکر می کنم و حالِ خوشِ لطیفی دارم توی این هوای ابریِ مه گرفته…

ماه و ماهی

بارها برای آنان که دوستشان داشتم٬ برای آنها که مهرمند بودند و دوست‌ترشان داشتم٬ به جبرِ زمانه و به دلیلِ بعدِ مسافت٬ تایپ کره بودم: kheili maahi! و ریز خندیده بودم و ادامه داده بودم که: Maahi na haa! maah i… و بارها پیشِ خودم فکر کرده بودم که ماهِ درخشانِ بزرگ بودن چه ساده  ماهیِ قرمزِ کوچک می شود در نوشتار… فکر کرده بودم که این واژه بازی ها چقدر خوشایند است  و گاهی چقدر خوب است که نوشت و نگفت…  امروز عصر که فرشته این را برایم فرستاد و شنیدمش٬ یک هویی ته نشین شدم در خودم و یک لبخندِ گنده ی کِش‌دار نشست روی لبم… انگار که: «تو ماهی و من ماهیِ این برکه ی کاشی…»

به بادِ قیچی سپردم طره های گیسوم را...

کوتاهِ کوتاهِ کوتاهش کردم…