از روزها
استاد راهنمام را خیلی دوست دارم. کنارِ همه ی سختگیریهای علمی ش٬ زندگیِ آکادمیک و حواشیش را خوشایند می کند خیلی...
حالا که از جلسه آمده ام نشسته ام توی آفیس و مشقهام را ولو کرده ام جلوم٬ فکر می کنم به تمامِ روزهایی که توی تهران آرزو می کردم با این آدم کار کنم٬ فکر می کنم به اولین باری که دیدمش و روی زمین نبودم از خوشی٬ فکر می کنم به تمامِ سختگیری ها و استانداردهای سر به فلک کشیده اش٬ به تمامِ شبهایی که تا صبح نخوابیدم از استرس جلسه ی فرداش٬ به دیوانه شدن نزدیکی های جلسه ی ارزیابی ِ تمدید قرار داد…
فکر می کنم و حالِ خوشِ لطیفی دارم توی این هوای ابریِ مه گرفته…
نظرات
ارسال یک نظر