به تلنگرِ یادداشتی از وبلاگِ مورد علاقه ام
رویارویی با پایان ِ رابطه ی عاطفیِ دو تا آدم برایم شدیدا سهمگین و دردآور است. از آن قلمروهاست که بزرگترین نقاطِ ضعف و ناتوانیم را در برگرفته. در مواجهه با چنین موقعیتی آنقدر احساس عجز و ناتوانی می کنم که منِ همیشه زِرت و پِرت-کنِ- پُر حرف٬ یک هویی ساکت می شوم٬ لالِ لال٬ خالیِ خالی…
بارها پیش آمده بود که توی کافه های تهران مجبور شده بودم میز یا صندلیام را عوض کنم به خاطرِ میزی که توی مسیرِ نگاهم بود و آدمهای دورش که خوشحال نبودند…
به کرّات دور و بی تفاوت جلوه کرده بودم در روابطِ دوستانه ام٬ به خاطر ندانستن و خبر نداشتن از اینکه رفقایم کی واردِ رابطه ی عاطفی با کسی شده بودند و کی رسیده بودند به تهِ ماجرا. به خاطرِ خبر نگرفتن از عاشقیتهاشان. من٬ هیچ وقتِ هیچ وقت٬ نه به خاطرِ احترام به حریمِ شخصی٬ که به خاطرِ هراسم از پاسخهای ممکن٬ چیزی از روابطِ عاطفیِ دوستانم نپرسیدم.
و جالب اینکه توی همه ی این سالها٬ با همه ی تجربه کردنها و بزرگ و پخته شدن ها٬ این یک مورد انگار که دست-نخورده باقی مانده:
چند وقتِ پیش که قرار بود برای آخرین بار جفتشان را «با هم» توی این شهر ببینیم٬ حسِ خوبی نداشتم! موقعِ دیدار با هم گفتیم٬ خندیدیم٬ غذا خوردیم و یک عالمه حرف زدیم و من تمامِ این مدت حقیقتِ دوریِ از اینجا به بعدشان را قایم کرده بودم توی تاریک ترین و دورترین پستوی ذهنم که مبادا سرک بکشد و آن ناتوانیِ سهمگین و خالیِ عظیم را فرو بکند توی چشمهام! آخرهای شب٬ یکیشان که غماش دیدنیتر بود٬ یواش و خالی از هر امیدی گفت:
«دیگه معلوم نیست که کی و کجا بتونیم هم رو ببینیم!»
بعد من یک هو بلافاصله جواب دادم که:
«دنیا گاهی کوچیکتر از اونیه که ما فکرشو می کنیم! مطمین باش یه روزی٬ یه جایی باز همو می بینید!»
بعد پیشِ خودم فکر کردم به «هـ» که می گفت یکی از بدترین شبهای زندگیش آن شبی بود که توی آن کشورِ سردِ آمریکای شمالی٬ خیلی غیرمنتظره٬ بعد از چند سال٬ «ع» را که ساکنِ اروپا شده بود دیده بود. فکر کردم و نگفتم از «یه روزی» و «یه جایی» و «ملاقاتی» که گاهی قرار است وداعِ واقعی باشد٬
با هزار سال تاخیر...
نظرات
ارسال یک نظر