جرقه اش آنجا زده شد٬ توی لابیِ ساختمانِ محلِ کنفرانس٬ کیوتو٬ چند ماهِ قبل! صبح بود و داشتیم با آدم ها حرف می زدیم و چای و قهوه ی قبل از سخنرانیِ اول را می خوردیم که آمد جلو و فارسی سلام علیک کرد. دیروزش٬ توی ایستگاهِ مترو٬ شبحِ کسی را دیده بودم که انگار فلانی بود٬ ولی گریخته بودم از رو در رویی٬ از هم کلامی! نفسم انگار تنگ آمده بود از کوچکیِ‌ دنیا! آخر می دانی؟ ژاپن به نظرم آخرین جای دنیا می آمد برای دیدنِ کسی از آن روزها! 
آمد جلو و سلام علیک کرد و حال و احوال و یادم نیست چی شد که گفت توی این  پنج شش سالی که آمده فرنگ هیچ وقت برنگشته ایران و فعلا هم قصد ندارد این کار را بکند. من هم خندیده بودم و گفته بودم که به جاش من٬ مثلِ کشِ تنبان٬‌ بینِ تهران و آمستردام در رفت و آمدم! 
وقتی برگشتم هتل٬ چهارزانو نشستم وسطِ تخت٬ یکم مکث کردم٬ گوشی موبایل را برداشتم و برای «ه» نوشتم که فلانی را دیده ام و یادِ او افتاده ام. و فکر کردم به چند وقتِ‌ قبلش٬ به حرفهایی که با استادِ درسِ نظریه مجموعه ها زده بودیم! فکر کردم به دیدنِ آن یکی استاد توی کنفرانسِ چند وقتِ قبل ترش٬ به حسی که داشتم: لج‌ام در آمده بود!‌ احساس می کردم زمین و زمان٬ کلِ هستی دست به دست ِ هم داده اند تا چیزی که من می خواهم ازش بگریزم را «گریز-ناپذیر» کنند! همان جا٬ همان‌طور چهار زانو٬ با خودم عهد و پیمان بستم! انگار درست در یک لحظه ی مشخص٬ دقیقا روی یک نقطه ی خاص از محور زمان٬ تکلیفم با خودم روشن شد. و بعدتر فقط فکر کردم که چی شد که این طور شد؟ که چی بود توی این دیدارها٬ توی این حرفها٬ که لجِ من را در آورده بود؟ 


فکر کردم که این آدمیزاد چطور موجودیست که گاه تا پای جان دادن هم می رود و باز لب از لب به سخن باز نمی کند! انگار که گاهی دست های نامرییِ ترس٬ تردید٬ ضعف و شاید هم غرور٬ می دوزند لب ها را و سکوت می کنند هر چه را که هست و باید گفت! 

فکر کردم آدمی که سکوت کرده٬ آدمی که سکوت شنیده٬ آدمی که از گره ها٬ سوراخ ها و حفره ها حرف نزده  و نشنیده٬ آدمی که بی خیال شده چون چاره ی دیگری نداشته٬

آدم ترسناکی ست…


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"