از روزهای خاص - تولد

دیشب٬ شبِ‌ تولدم٬ خواستم بیایم بنویسم از تهرانِ چند روزِ پیش! از «او» که معتقد است دارم دوباره ریشه می دوانم آنجا! خواستم بنویسم از استاد که خیلی خود جوش کوتاه آمده و بی خیالِ پروژه ی پنجم شده و گفته که به شرطِ نهایی کردن و سابمیت کردنِ مقاله ی پروژه ی چهارم رضایت می دهد به تمام کردنِ این دوره ی پوست-کننده ی مو-سفید-کنِ دکتری! بعد خواستم بیایم و فروتنی ( ;) ) را کنار بگذارم و بگویم از ایمیل ِ قراردادِ پست-دکتری که تاریخِ شروعش دقیقا روزِ پایانِ قراردادِ دکتری ست. خواستم بنویسم از خوشی و خودشیفتگی و احساسِ رضایتم از خود. ننوشتم اما! 

امروز٬ روزِ تولدم٬ وقتی که ۲۹ سالگی و تارهای سفید و چروک های خفیف ِ دورِ چشمم را دوست دارم و با تمام دخترکانِ کم سن و سالِ درونم معاشرت می کنم٬  از ذهنم می گذرد که شاید قشنگ‌ترین حسِ این لحظه آرامش و لطافتی باشد که آدم توی اعماق دلش احساس می کند. آرامشی که نه به واسطه ی  بُلد دیدنِ داشته ها و شده های زندگی و حذفِ حسرت‌ها و نشده ها به جانِ آدم می نشیند؛ بلکه آن آرامش و لطافتی که از نگاهِ آدم به زیستن نشأت می گیرد٬ نگاهی که دل را بزرگ می کند و جان را آرام...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"