از شب ها

نشسته ام روی مبل و پاهام را دراز کرده ام روی میز رو به رو. چایِ مانده ی تهِ لیوانِ‌ بزرگم سرد شده و با اکراه فرو می دهمش. ایمیلی می فرستم برای استاد که فصل سه مقاله  تمام شده و فصل چهار را فردا می فرستم برایش. پیغام «میم» را توی گوشی چک می کنم باز: قرار شده برای نشریه شان در تهران مقاله ای بنویسم راجع به مهاجرت به دغدغه ی  تحصیل. آخر پیامش نوشته که خودش و  نشریه شان مفتخر خواهند بود به چاپ مقاله ی من. لبخند رضایتی می زنم و خوشی ِ خنکی می خزد زیر پوستم. شماره ی «او» را می گیرم و گوشی را می گذارم روی بلند گو. ۴۰ دقیقه حرف می زنیم در مورد فکرهام و «او» بهم تاریخ درس می دهد و از صفویه و قاجار و جنگ های ایران و روسیه و انقلاب مشروطه می گوید و انگیزه های مهاجرت تحصیلی در گذشته. از تفاوت اروپای قرن ۱۶ و ۱۸ سخن می گوید و من؟ حرف هاش را٬ صداش را اصلا٬ می بلعم و شروع می کنم به نوشتن.

 حالم؟ خوش! 
چایم؟ داغِ داغ! 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"