تو چخوف باشی و من اولگا که برایت نوشته باشد:
«خیلی خسته ام٬ از پا در آمده ام٬ احساس می کنم کسِ دیگری هستم! حتما داری به من می خندی! همه می گویند این دختر دارد خود را از پا در می آورد؛ مثل سنجابِ توی قفس ورجه ورجه می رود و فکر می کند دارد کاری درست و حسابی می کند [...]
به عکست نگاه می کنم و خنده ات را می شنوم! همه ی وجودت را می بینم. نگاهی را در آن چشمان فوق العاده ت می بینم. می شنومت که مرا دخترِ با شکوه می خوانی...چه اندازه این را دوست دارم...
۸ فوریه٬ مسکو »
نظرات
ارسال یک نظر