پست‌ها

نمایش پست‌ها از فوریه, ۲۰۱۷
اسفند باشد٬ بیست و نه ساله باشم٬ نزدیکِ‌ تولدم باشد و من غرق در فکر و خیالِ داشته ها و نداشته ها٬‌ رسیده ‌ها و نرسیده ها! حواسم پرتِ «سی» باشد و پیِ محکمیِ زیرِ پام  و بلندیِ آسمانِ بالای سرم.  تولدم باشد٬ سی-ساله اسفند بود٬ بیست و نه ساله بودم٬ روز تولدم بود و من غرق نبودم در خیالِ داشته ها و نداشته ها٬ رسیده ها و نرسیده ها! حواسم پرتِ «سی نبود»! پیِ استواریِ زیر پا و بلندیِ آسمانِ بالای سرم نبود. تولدم بود. سی-ساله بودم. پام روی زمین بود و فکرم در آسمانی که وسعتش مهم نبود. سی-ساله بودم. آرام٬ سبک. خوشحال. ارلانگن٬ ۴ اسفند ۹۵

چه وقت های زیادِ غم‌انگیزی که پشتِ خشم‌ و پرخاش‌هامان ترس لانه کرده!

بعد از تعطیلات کریسمس اومد تو آفیس پرسید به نظرت می شه با فلان ابزار تمامیت رو برای فلان منطق ثابت کرد؟ گفتم با این ابزار بعید می دونم ولی ما با یه ابزار دیگه قضیه‌ای ثابت کردیم که مساله ت یکی از کاربردهاشه و اتفاقا دو سه روز پیش فرستادیم برا فلان جا٬ بخوای می تونم اثبات ِ اون قسمتی که مدنظرته رو بدم بخونی٬ یا بیای برات بگم! گفت چرا کل مقاله رو نمی فرستی؟ گفتم می فرستم برات! دوشنبه‌‌ش مقاله رو فرستادم و تو ایمیل براش نوشتم که اگه چهارشنبه یا پنجشنبه وقت داری حرف بزنیم راجع بهش. سرم شلوغ بود و کلی ددلاین عقب‌افتاده داشتم! کل دوشنبه و سه شنبه نیم ساعتی یه بار اومد در زد سوال پرسید!‌ یه جوری که مثلا «ها٬ اگه راست می گی اینجا چجوری اینجوری می شه؟!» یکم عصبی شده بودم از رفتارش و سعی می کردم خونسردیمو حفظ کنم! یه سوالی اومد پرسید براش توضیح دادم و گفتم بذار با مثال بهت بگم که چرا نمی شه فلان جا فلان طور بشه! یا مثلا بیا یه مثال بزنم که معلوم شه چرا فلان جا فلان خاصیت لازمه! همچین دست به کمر وایمستاد که نه نه نه!‌ مثال قبول ندارم! اثبات بگو! ایده...اگه به رفتارش با بقیه دقت نکرده بودم فکر م...