پست‌ها

نمایش پست‌ها از آوریل, ۲۰۱۷

تلنگر

یک زمانی پادشاه دلداری دادن بودم٬‌ با قلب بزرگ و مهربانی که برای هر غرغر و عدمِ رضایت از خودی در عالمِ وجود٬ توجیهی پیدا می کرد برای دلداری. حالا اما نه!‌ نمی دانم طبیعتِ سن و سال است یا از عوارض آنچه که در هفت هشت سالِ گذشته بر من رفته و منِ امروز را ساخته.  حوصله ی غرغر و شکایت و علی‌الخصوص ناله را ندارم. اولین  و بهترین واکنشم به کسی که برایم غر بزند این است که بیا بنشینیم و ببینیم چه کار کنیم که اوضاع از حالت غر-دارش (!) خارج شود. عموما اما موضعم این است که: «بشین ببین چی کار کنی بهتر می شه!»٬‌تنهایی!‌ از دوستان و اطرافیانِ دایم‌الغُر (!) فراریم٬ آنها که خیلی صمیمی نیستند کم کم و نرم نرم حذف شدند از دایره ی مراوداتم! عزیزتر ها ماندند٬ در حدِ قلب پای عکس‌هایشان توی اینستاگرام٬ یا دو سه خط حال و احوال توی تلگرام.  یکم نزدیک‌ترها هم ماندند برای چندوقتی یک‌بار شامی٬ قهوه ای٬‌ملاقاتی چیزی! دیشب٬  پیامِ مهربان یکی از این دایم‌الغر‌های عزیز٬ پرتابم کرد به هفت هشت سال پیش! به روزهایی که من مهربانتر بودم و او خرسند از خود. پرتم کرد به روزگاری که نزدیک‌ترین بو...

آن صدای لعنتی

 هوا گرگ و میش بود و خورشید هنوز در نبرد با تاریکیِ‌ شب و ابرهای ضخیم پیروز نشده بود که از خواب پریدم: حوالیِ هفت صبح. خوابی که دیده بودم یادم نمی آمد و کوچکترین اثری از ترس یا هیجانی که برآشفته باشدم در من نبود. انگار که مثلا بدنم یک هویی تصمیم گرفته باشد که «خواب بس!». ساعتِ گوشی را برای هفت و چهل و پنج دقیقه کوک کرده بودم. چشم‌هام را بستم و هفت و چهل و سه دقیقه آشفته از خواب پریدم. خواب دیده بودم با آدم‌هایی که می شناسمشان توی روستایی متروکه بودیم محصور بینِ‌‌ تپه های خاکیِ بلند٬ با خانه هایی که دیوارهای گِلی‌شان نیمه ویران بود. سر و وضع و لباس هامان مالِ خارج از ایران بود‌. انگار رفته بودیم گردش و چای و میوه و حرف  و مراوده با آدم های آشنایی که در بیداری و واقعیت سالها از آخرین معاشرتمان گذشته ست.  توی خواب هم واقف بودم به این که بعد از کلی سال دارم این آدم ها را می بینم  و بنا به تغییراتی که توی این سال‌ها کردم با بعضی صمیمی‌تر بودم و با بعضی نه. خودِ خودِ‌الانم بودم توی خواب: با همه ی دلگیری‌ها و دوستی‌ها و تمام وسواسم برای رسیدن ِ میوه و چای و غذا به هم...