آن صدای لعنتی

 هوا گرگ و میش بود و خورشید هنوز در نبرد با تاریکیِ‌ شب و ابرهای ضخیم پیروز نشده بود که از خواب پریدم: حوالیِ هفت صبح. خوابی که دیده بودم یادم نمی آمد و کوچکترین اثری از ترس یا هیجانی که برآشفته باشدم در من نبود. انگار که مثلا بدنم یک هویی تصمیم گرفته باشد که «خواب بس!». ساعتِ گوشی را برای هفت و چهل و پنج دقیقه کوک کرده بودم. چشم‌هام را بستم و هفت و چهل و سه دقیقه آشفته از خواب پریدم. خواب دیده بودم با آدم‌هایی که می شناسمشان توی روستایی متروکه بودیم محصور بینِ‌‌ تپه های خاکیِ بلند٬ با خانه هایی که دیوارهای گِلی‌شان نیمه ویران بود. سر و وضع و لباس هامان مالِ خارج از ایران بود‌. انگار رفته بودیم گردش و چای و میوه و حرف  و مراوده با آدم های آشنایی که در بیداری و واقعیت سالها از آخرین معاشرتمان گذشته ست.  توی خواب هم واقف بودم به این که بعد از کلی سال دارم این آدم ها را می بینم  و بنا به تغییراتی که توی این سال‌ها کردم با بعضی صمیمی‌تر بودم و با بعضی نه. خودِ خودِ‌الانم بودم توی خواب: با همه ی دلگیری‌ها و دوستی‌ها و تمام وسواسم برای رسیدن ِ میوه و چای و غذا به همه. بقیه؟ راستش حالا یادم نیست که چقدر شبیهِ تصویرهاشان در ذهنِ‌ بیدارم بودند٬ منتها در خواب همه خودِ خودشان بودند! مکث‌هاشان٬ شوخی هاشان٬‌مدلِ لباس پوشیدن و حرف زدنشان٬ رفتارشان با هم.

 یک صبح تا غروب که گذشت کوله ها را برداشتیم و زیراندازها و خوردنی ها را جمع و جور کردیم به قصد عزیمت از روستایی که انگار قرن‌ها کسی به جز‌ ما گذرش بهش نیفتاده بود. جنب و جوشمان برای جمع کردن مثل این بود که کسی خبر بارانِ شدیدی را آورده باشد. کوله را انداختم و از کسانی که روی تپه پشت سرم بودند سرسری خداحافظی کردم که یکشان صدام زد! من که انتظارش را داشتم برگشتم و او که حالا در کالبدِ کسِ دیگری ظاهر شده بود خواست که بروم بالا پیشش و دستش را دراز کرد توی کادری که در دامنه ی دید من نبود و یک سیبِ «بانوی صورتی» درآورد و خیلی مهربان داد دستم. من؟ خوشحال از مهربانیش و متعجب از اینکه جسم و صورتش با آنکه من می شناسم از او توفیر دارد سیب را گرفتم و خندیدم و برگشتم که از تپه پایین بروم که دیدم همه رفته اند.

 بعد از دور صدای همهمه و ناله ای دسته جمعی شنیده شد. خشکم زده بود. او هم خشک شده بود انگار. من ترسیده بودم. او اما نه. صدا از پشتِ بلندترین تپه نزدیک و نزدیک‌تر می شد. او از جایش پرید و آشفته٬ نه اما ترسیده٬‌الله الله گفت و خیز برداشت سمتِ‌ تپه.

من چسبیده بودم به زمین. متعجب بودم از «الله الله» گفتنِ‌ کسی که می شناختمش. برای من تصویرِ صدا زنانی بودند با لباس های بلندِ جنوبیِ خاک آلود از پیاده رویِ زیاد در کویر با جنازه های کفن پوشی روی دوش.

برای او انگار صدا نویدِ‌ معجزتی بود یا تولدی.

 از ترس چمباتمه زده بودم پشتِ تپه که نبینم تصویرِ صدا را.

 برگشت سمتم٬ دستم را گرفت و مهربان کشید تا همراهش بروم بالا.





چمباتمه زده بودم زیرِ پتو با دستی که بابتِ کشیده شدن درد می کرد٬
وقتی که از خواب پریدم...


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"