تلنگر
یک زمانی پادشاه دلداری دادن بودم٬ با قلب بزرگ و مهربانی که برای هر غرغر و عدمِ رضایت از خودی در عالمِ وجود٬ توجیهی پیدا می کرد برای دلداری. حالا اما نه! نمی دانم طبیعتِ سن و سال است یا از عوارض آنچه که در هفت هشت سالِ گذشته بر من رفته و منِ امروز را ساخته. حوصله ی غرغر و شکایت و علیالخصوص ناله را ندارم. اولین و بهترین واکنشم به کسی که برایم غر بزند این است که بیا بنشینیم و ببینیم چه کار کنیم که اوضاع از حالت غر-دارش (!) خارج شود. عموما اما موضعم این است که: «بشین ببین چی کار کنی بهتر می شه!»٬تنهایی! از دوستان و اطرافیانِ دایمالغُر (!) فراریم٬ آنها که خیلی صمیمی نیستند کم کم و نرم نرم حذف شدند از دایره ی مراوداتم! عزیزتر ها ماندند٬ در حدِ قلب پای عکسهایشان توی اینستاگرام٬ یا دو سه خط حال و احوال توی تلگرام. یکم نزدیکترها هم ماندند برای چندوقتی یکبار شامی٬ قهوه ای٬ملاقاتی چیزی!
دیشب٬
پیامِ مهربان یکی از این دایمالغرهای عزیز٬ پرتابم کرد به هفت هشت سال پیش! به روزهایی که من مهربانتر بودم و او خرسند از خود. پرتم کرد به روزگاری که نزدیکترین بود انگار. کسی که تمام آن ماهها که به سال کشید هیچ وقت نپرسید چی شد؟ چرا؟ و پسِ چشم هاش انگار بیحافظهترین مغزِ دنیا جا گرفته بود بس که نگاهش عاری از هر سوال بود.
دیشب٬
پیامش٬ادبیاتش٬ پرتم کرد به شبهای بیخوابی از فرط حرفهای نگفتنی و ننوشتنی و پیامکهای بی مقدمهی نصفهشبیاش که «چیزی بگو!:*»٬ پرتم کرد به آن عصرهای غمانگیز و کشدارِ تنهای فراری از خود و همه و پیامکهای فقط «:*» ی او.
یادم آمد چه خوب بود رفاقتِ آن روزها که من مهربانتر بودم و او خوشحالتر.
بعد فکر کردم کاش که «او» بود اینجا٬ و به جای نوشتن اینها را برایش می گفتم٬ که اینبار٬ اگر کمحوصله شدم مقابلِ نارضایتیِ رفیقِ قدیمی٬ اگر بدخلقی کردم بابتِ غرهاش٬ تلنگری بزند به یادآوری که چه اندازه مهربانیِ آن روزها را از منطق و پختگیِ این روزها دوستتر دارم...
نظرات
ارسال یک نظر