صفر و یکای
یکبار نوشته بودم اینجا که چقدر اهلِ یادگاری جمعکردن بودم زمانی نه؟ نوشتم که از جایی به بعد انگار چیزهایی که جمع کرده بودم وزنه شدند به پا و دلم. زندگی را سخت کردند و بعد٬ کنار «او» سعی کردم خاطره را ساختن و زیستن٬ نه جمع کردن و گذاشتن گوشهی کشو. بعد از اینکه تن دادیم به ازدواج (یکبار باید بیایم مفصل بنویسم از مخالفتِ آن وقتهام با ازدواج و تعجبِ همیشهگیم از حلشدنِ آدمها در رابطه٬ هویت دادن به رابطه و از دست دادنِ هویتِ فردی! عکس پروفایلهای همیشه دونفره٬ نوشتنِ «در رابطه بودن» توی توضیحِ صفحاتِ فضای مجازی و ...) عادتِ یادگاری جمع کردن کلا از سرم افتاد: خیلی خیلی راحت از نگهداشتنِ اشیا و تغییرندادنشان میگذرم و واقعا خیلی مهم نیست که فلان چیز به خاطر فلان اتفاق خاص است. اگر به لحاظ کاربرد یا زیبایی به نظرم خاص باشد که البته نگهش میدارم٬ ولی نه فقط چون یادگار فلان اتفاق٬ یا فلان آدم است. خاطره فلان اتفاق و فلان آدم همیشه توی ذهنم زندهست انگار و این از نگه داشتن شی بینیازم میکند. از معدود استثناها البته عصای مادربزرگ مرحومم است که هروقت گوشهی اتاق مامان و بابا چشمم بهش میافتد تهِ دلم خوشحال میشوم که در خانهی ماست. یا مثلا گردنبدِ قدیمیِ مامان که اولینسالگرد ازدواجمان کادوش داد به من.
انگشترِ نامزدیشان را داماد بدونِ او خریده بود. انگشترِ قشنگی که نگینِ یاقوتیِ وسطِ چندتا نگینِ سفیدش از اول مراسم سلولهای وسواسیِ ذهنم را تحریک کرد که ایبابا٬ سخت سِت میشود با همهچیز که! شب٬ طاقتم تمام شد و انگشتر را گرفتم و از نزدیک وارسی کردم و گفتم:
«خیلی قشنگه! تازه می تونی بدی جای این نگین قرمزه نگینِ سفید بذارن برات که به همه چیز بیاد!»
خندید و گفت ترجیح می دهد «یادگاری» همینطور نگهش دارد!
من؟ احساس کردم راستی راستی گندش را درآوردهام .
و البته خدا را صدهزاربار شکر کردم که سلیقهی «او» و زیباییشناسیش از من هم سفت و سختتر است و تا به حال نشده توی این ۶-۷ سال چیزی برایم بخرد که بابتِ بیماری و وسواسِ زیباییشناسیم مجبور شوم عوضش کنم یا بلااستفاده بگذارمش گوشهی کشو...
نظرات
ارسال یک نظر