برای ثبت در تاریخ

ساعت ۵ صبح٬قبل از این‌که بروم توی تخت و ۳ساعت بخوابم پیش از جلسه‌ی اسکایپ٬ وسط خستگی و خواب‌آلودگی و گردن‌درد از نشستنِ طولانی پشت میز٬ بهش گفتم قراردادم که تمام شد٬ کارهای هلند که به سرانجام رسید و مقاله‌‌های نصفه نیمه‌ی این روزها ‌کامل شد٬‌چندماه بی‌خیال جهان٬ کار و علم و دانشگاه می‌خواهم کتاب بخوانم و نقاشی کنم و آشپزی! گفتم اگر ککِ اپلای‌کردن برای پوزیشن و هر کار و شغل جدیدی افتاد به تنبانم٬ یادم بیانداز که چه‌قدر خسته‌ام و به استراحتِ بی‌دغدغه و سفر احتیاج دارم. 

ساعت ۸ شب٬ وسطِ خط زدنِ کارهای انجام‌شده‌ی لیست٬ بهش گفتم یک برنامه‌ی آنلاین یک‌ساله پیدا کردن توی فلان رشته. هستی با هم اپلای کنیم؟‌ بعد دوتایی ذوق زده شروع کردیم جزییاتِ عناوین و توضیحاتِ برنامه را روی سایتشان چک کردن و چشم‌هامان برق زد از هیجان و تصمیمِ خطرناک را گرفتیم.












گاهی متاسفانه فکر می‌کنم یک‌جایی توی ناخوداگاهم و تهِ تهِ ذهنم منی زندگی می کند که از این خستگی و فشار کار لذت می‌برد و دنبالِ اضافه کردنِ کار به لیست‌های روزانه‌ست. من‌ای که وسطِ این‌همه کار سر بلند می‌کند و زنده می‌ماند و من آنقدر شیفته‌ی او هستم که نه تنها شرایطِ‌ حیاتش را تمام و کمال برآورده میکنم٬ که گاهی «هرچه سخت‌تر٬ به‌تر»!  فقط ای کاش حواسم به من‌های دیگر وجودم باشد. به او که دیوانه‌ی ادبیات است‌ و شیفته‌ی هنر شرق٬  آن یکی که دلش سفرهای عجیب می‌خواهد٬ او که بچه دوست دارد و آن طفلکی که خسته‌ست... 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"