در آستانهی سیویک سالگی
نزدیکِ سه سالِ پیش رفیق قدیمی ایمیل زد که بعد از شش سال (؟! حساب روز و سال از دستم در رفته) دوباره عاشق شده. من٬ همینطور که نگاهم سُر میخورد روی تک تکِ واژههای پیامِ مختصرش٬ توی ذهنم رابطه و محبوبِ تازهاش را تصور میکردم و دست میبردم به انبوهِ سوالاتِ گنگ و مبهمِ توی ذهنم که یکی را٬ شسته رفته بیرون بکشم و بپرسم. سوالها اما همه حولِ خودش میگشت و نه محبوبِ تازه: «راستی راستی شش سال طول کشید؟!»٬«توی همهی این سالها٬ بین کلی دوست و همکلاسی و همکار٬ چرا هیچکس دلت را نلرزاند؟» «اینبار چه اتفاقی افتاد؟ چیشد که دلدادی؟»...
دوست نداشتم اینها را بپرسم و وارد حریمی بشوم که احتمالا حرف زدن راجعبهش برایش سخت بود. بعد از کلی وای و به به و مبارکه و اینها نوشتم «مختصاتِ کامل»ِ محبوبِ تازه را بنویس و او نوشت و من با شوخی و خنده مسخرهبازی٬ پروندهی سوالهای توی کلهام را (موقتا؟!) بستم.
دیشب٬ صفحهی گوشیم به پیامِ رفیقِ دیگری روشن شد. نوشته بود:
«فاطمه٬ عاشق شدم بالاخره»
دوست نداشتم اینها را بپرسم و وارد حریمی بشوم که احتمالا حرف زدن راجعبهش برایش سخت بود. بعد از کلی وای و به به و مبارکه و اینها نوشتم «مختصاتِ کامل»ِ محبوبِ تازه را بنویس و او نوشت و من با شوخی و خنده مسخرهبازی٬ پروندهی سوالهای توی کلهام را (موقتا؟!) بستم.
دیشب٬ صفحهی گوشیم به پیامِ رفیقِ دیگری روشن شد. نوشته بود:
«فاطمه٬ عاشق شدم بالاخره»
نظرات
ارسال یک نظر