از روزهای سیویکسالگی
یک) گاهی غبطه میخورم به اینهمه در صلح بودن با خودش و جهان. آرام است٬بدون حرص و طمع برای خواستنهای دور و بزرگ و یا جابهجا کردن مرزهای جهان. بینیاز از به رخکشیدنِ خودش و تواناییهاش به دنیا. چندوقتِ پیش ایمیلی گرفته بود برای داوری مقالهی یکی از کلهگندههای رشتهاش. سه-چهار روز بعد از پرینت مقاله و (به زعم من) سرسری خواندنش٬ وقتی که داشتیم توی خیابانهای برلین پیادهروی میکردیم به قصدِ بهره بردن از دو مثقال آفتاب٬ گفت که راستی٬ قضیهی اصلیِ مقاله فلانی را تعمیم دادهام. با تعجب از اینکه واقعا کِی توی چند روز پیش متمرکز شده بوده روی مقاله گفتم: زود بنویسش پس. گفت که هنوز مطمین نیست که میخواهد چه کار کند با قضیهای که اثبات کرده. شاید چاپش نکند اصلا و به عنوان داورِ ناشناس اثباتش را بدهد به نویسندگان مقاله برای بهتر کردن مقالهشان. با اینکه با بند بند وجودم اخلاق و روحیهاش را میشناسم هربار تعجب میکنم از اینهمه بیولع بودنش برای دیدهشدن. از سخاوتش در بخشیدن. چندوقت پیش که جرئت کردیم و با وجود پیشنهاد کار برای جفتمان بلند اعلام کردیم که چندماه بعد از آلمان خواهیم رفت٬...