از روزهای سیویکسالگی
یک) گاهی غبطه میخورم به اینهمه در صلح بودن با خودش و جهان. آرام است٬بدون حرص و طمع برای خواستنهای دور و بزرگ و یا جابهجا کردن مرزهای جهان. بینیاز از به رخکشیدنِ خودش و تواناییهاش به دنیا. چندوقتِ پیش ایمیلی گرفته بود برای داوری مقالهی یکی از کلهگندههای رشتهاش. سه-چهار روز بعد از پرینت مقاله و (به زعم من) سرسری خواندنش٬ وقتی که داشتیم توی خیابانهای برلین پیادهروی میکردیم به قصدِ بهره بردن از دو مثقال آفتاب٬ گفت که راستی٬ قضیهی اصلیِ مقاله فلانی را تعمیم دادهام. با تعجب از اینکه واقعا کِی توی چند روز پیش متمرکز شده بوده روی مقاله گفتم: زود بنویسش پس. گفت که هنوز مطمین نیست که میخواهد چه کار کند با قضیهای که اثبات کرده. شاید چاپش نکند اصلا و به عنوان داورِ ناشناس اثباتش را بدهد به نویسندگان مقاله برای بهتر کردن مقالهشان. با اینکه با بند بند وجودم اخلاق و روحیهاش را میشناسم هربار تعجب میکنم از اینهمه بیولع بودنش برای دیدهشدن. از سخاوتش در بخشیدن. چندوقت پیش که جرئت کردیم و با وجود پیشنهاد کار برای جفتمان بلند اعلام کردیم که چندماه بعد از آلمان خواهیم رفت٬ کسی بهش پیشنهاد کار توی دانشگاه کمبریج داد. خندید که نه٬ اصولش با سیاستهای انگلستان جور درنمیایند و کلا هم دنبال اسم و رسم دانشگاه نیست. که فرهنگِ کارِ علمی کردن توی فلان دانشگاهِ نهخیلی معروفِ فلانجا به ذایقهاش خوشتر است.
دو) گفت قبل از برلین کجاها زندگیکردید؟ گفتم قبلِ قبلش که تهران٬ بعد چندسال بینِ آمستردام و استکهلم کِشِ تنبان بودیم و یکی دو سالی بینِ ارلانگن و برلین (از آنجایی که مکالمهمان به انگلیسی بود احتمالا زندگیمان را اینطور توصیف نکرده بودم٬ولی خب چون عینِ جملاتم در خاطرم نمانده و در فارسی این عبارت توضیفِ دقیقی از وضع زندگی ماست استفاده ازش اشکالی ندارد). گفت سخت بود؟ جواب دادم بله. سخت بود چون آدم از رفت و آمد و هزینهی مالی و زمانیش خسته میشود. وگرنه واقعا برای رابطه خیلی هم بد نیست. مخصوصا برای ما که «من»ِ وجودمان پررنگ است. گفتم واقعیت این است که یکم از این وضع هرچندسال یک شهر یک کشور خسته شدهایم. تصمیم گرفتیم کم کم بساط زندگی را جایی از زمین پهن کنیم اگر بشود. آلمان اولین گزینهمان نیست٬ برای همین داریم جمع میکنیم برویم فلانجا تا ببینیم چه میشود. وقتی که مطمئن شدم به اندازه کافی از سختیِ زندگی توی ۴-۵ شهرِ دو-سه کشور دنیا ظرف چندسال نالیدهام پرسیدم تو از کِی برلینی؟
جواب داد که قدیمها رسم بوده زنان حامله از شهرهای کوچک میآمدند و فرزندانشان را در برلین به دنیا میاوردند که بچه «برلینی» به حساب بیاید (اینجا یاد کثافتِ تهرانی-شهرستانیِ ایران افتادم.). من هم با این حساب برلینیام با اینکه مادر و پدرم مالِ جنوبِ آلماناند. گفت ۱۹ ساله که بودم و در برلین درس میخواندم یکروز کار و به واسطهی آن خانهام را از دست دادم. هرجا که میشد برای کار درخواست دادم و برای یک پروژه در راهآهن آلمان استخدام شدم. برای کار چندماهی رفتم مراکش زندگی کردم. بعد برگشتم برلین و درسم که تمام شد٬ با دوستپسر آنروزها تصمیم گرفتیم که از آلمان برویم. احساس کردیم باید جهان را کشف کنیم. اولویتمان زندگی در آسیا بود٬ جاهای انگلیسی زبان٬ مثلا هنگکنگ یا سنگاپور. جور نشد اما. بالاخره توی شعبهی ونکوورِ یک شرکت آلمانی کار پیدا کردیم و من٬ بدون اینکه یکذره انگلیسی بلد باشم راهی کانادا شدم. دو سالی آنجا زندگی کردم٬ رابطهمان خوب پیش نرفت و کانادا هم بس بود برای دوسال٬ راهی ونزوئلا شدم. نزدیک یک سال آنجا کار کردم و بعد برگشتم برلین. چندوقتی بیکار بودم و هرجا که درخواست میدادم پذیرفته نمیشد. آخرهای سال٬ نزدیک تعطیلات کریسمس ایمیل زدم به رییس سابقم در شرکت راه آهن و پرسیدم که کاری برای من سراغ ندارد؟ ۶ماه بعد جواب ایمیلم را داد و گفت آلمان طرح توسعهی متروی قطر را اجرا میکند٬ میروی قطر؟ گفت تصورم از قطر یک بیابانِ داغ بود و راستش مطمين نبودم برای یک زن زندگی آنجا راحت باشد٬ گفتم دو-سه ماهای میروم آنجا و بعد یکجای درست و حسابی کار پیدا میکنم. خندید و اضافه کرد که دو-سهماه شد سه سال. سه سال زندگی در قطر تجربهی فوقالعاده ای بود. حالا چندسالیست که برگشتهام و آلمان کار میکنم. تازهگی وسوسه شدهام دوباره از آلمان بروم. یا مثلا کلا ۶ماه بیکار باشم و بروم سفر.
راستش باقیِ حرفهاش از نقشههای الانش برای چندوقتِ بعد یادم نمانده. حواسم پیشِ گذشتهاش بود هنوز وقتی داشت از آینده میگفت. حواسم پیِ غرهای خودم از جمع و پهن کردنِ پی در پی زندگی از این کشور به آن کشور و تجربهی ناچیز جابهجاییم در مقابلِ تجربهي او. داشتم فکر میکردم برای او انگار تجربهکردن و خوشحال بودن تعهدیست که در قبال خودش و زندگی دارد. تمام سعیش را میکند. میفهمیدم که شرایطمان فرق میکرده. زندگیِ دونفرهی تکهپاره از زندگی ِ تکنفرهي هر روز یکجا سختتر است. مهاجرتهای پشت سر هم و بدبختیهایِ چندبارهی قانونی-اداریِ نفسگیر برای کسی با پاسپورتِ ایرانی قابل مقایسه با یک آلمانی نیست. منتها نگاهش به ماجرا٬ خوشحالی و برق چشمش از تجربههای رنگارنگ انگار چراغی شده بود توی دل من. احساس کردم یک بخشی از سختی ماجرا برام انگار از مقایسه زندگی خودمان با دیگرانی که زود یکجا نشستند و زندگی را پهن کردند میآید. از آن مقایسهی احمقانه و بدو بدو دیر شد عقب ماندی. چیزی که لذت تجربهی زندگی توی شهرهای مختلف دنیا را شهید میکند. خلاصه انگار که خدا دختر را از آسمان برایم فرستاده بود که بلند بگوید با خودت صلح کن بشر! آن معیارهای کلاسیک و احمقانه و آن «ایدهال»ِ موهومیِ مسخره را از ذهنت پاک کن. حواست به امروز٬به تجربه کردن و لذت بردن از تجربههات باشد.
نظرات
ارسال یک نظر