جمعه
ساعتِ ۱ صبح، از درد به خودش میپیچید و با کش و قوسی که به بدنش میداد پیِ وضعیتی میگشت که درد امان بدهد برای دوتا نفسِ عمیق . به زور راضیش کردم که برویم بیمارستان . گفتم بیا برویم کلینیکِ شبانهروزیِ سرِ کوچه . خندید که : آدم توی مملکتِ سوسیالیستی [ به لحاظ رفاه اجتماعی و نه سود اقتصادی ] نمیره کلینیکِ خصوصی ! ساعتِ ۱ : ۱۵ تاکسی رسید و وقتی سوار شدیم تازه فهمیدم از فرط دلشوره و عجله کفش نپوشیدهام و با دمپاییهای روفرشی راهیِ اورژانس بیمارستان شدم . بیمارستان بزرگ بود و خلوت و خاموشِ خاموش انگار . به زور درِ ورودیِ اورژانس را پیدا کردیم و بعد از فشار دادنِ زنگِ ورودیِ بخش، پرستار سریع خودش را رساند و تند تند سوال پرسید از نوع درد و داروهایی که خورده و طول مدتِ درد کشیدن و اینها . تمام مدتی که فشار خونش را چک میکرد و اکسیژن خون و ضربان قلب را اندازه میگرفت و جزییات و دلیل کارش را توضیح میداد ذهن من داشت...