پست‌ها

نمایش پست‌ها از مه, ۲۰۱۸

جمعه

ساعتِ ۱ صبح، از درد به خودش می‌پیچید و با کش و قوسی که به بدنش می‌داد پیِ وضعیتی می‌گشت که درد امان بدهد برای دوتا نفسِ عمیق . به زور راضی‌ش کردم که برویم بیمارستان . گفتم بیا برویم کلینیکِ شبانه‌روزیِ سرِ کوچه . خندید که :   آدم توی مملکتِ سوسیالیستی [ به لحاظ رفاه اجتماعی و نه سود اقتصادی ] نمی‌ره کلینیکِ خصوصی !  ساعتِ ۱ : ۱۵ تاکسی رسید و وقتی سوار شدیم تازه فهمیدم از فرط دل‌شوره و عجله کفش نپوشیده‌ام و با دمپایی‌های روفرشی راهیِ   اورژانس بیمارستان شدم . بیمارستان بزرگ بود و خلوت و خاموشِ خاموش انگار . به زور درِ ورودیِ اورژانس را پیدا کردیم و بعد از فشار دادنِ زنگِ ورودیِ بخش، پرستار سریع خودش را رساند و تند تند سوال پرسید از نوع درد و داروهایی که خورده و طول مدتِ درد کشیدن و این‌ها . تمام مدتی که فشار خونش را چک می‌کرد و اکسیژن خون و ضربان قلب را اندازه می‌گرفت و جزییات و دلیل کارش را توضیح می‌داد ذهن من داشت...

از روزهای دراز

۶:۳۰ صبح از خواب بیدار شدم که به کلاس ساعت ۸ برسم. بعد از دو ساعت درس دادن رفتم نسخه را از داروخانه گرفتم و سوار قطار برلین شدم. ۳ عصر بود که رسیدم خانه٬ برلین. دسته گلی که سر راه از خانم گل‌فروش ویتنامی خریده بود را باز کردم٬ ساقه‌ها را کوتاه کردم و گل‌ها را چیدم در گلدان. شمع‌های تمام‌شده را از جاشمعی‌های گوشه و کنار خانه جمع کردم. گلدان‌های پشت پنجره را منتقل کردم سرجایشان که «او» از دانشگاه رسید خانه. با هم رفتیم رستوران ایتالیایی محبوبمان که ناهارهاش (تا قبل از پنج عصر) دونفر یکی حساب می‌شود با سالاد و پیش‌غذای مجانی (از خوبی‌های برلین) و بعد٬ ۱۰ کیلومتر پیاده‌روی کردیم تا کتاب‌فروشیِ قشنگ و دل‌انگیزِ مرکز شهر. کتاب‌ خریدیم و بعدش باز راه رفتیم و راه رفتیم و قهوه‌ساب دستی خریدیم برای پیچیدن بوی قهوه در خانه موقع ترک خوردن دانه٫ خرد شدنش٬ پودر شدنش. ۱۰ شب٬ نشسته بود روی مبل٬ هدفون توی گوشش و مقاله‌ در دست٬ گفتم:  «برنج خیس کردم برای سحری٬‌می‌رم یه دوشِ تند بگیرم!» همین که جمله از مغزم به زبان آمد و جاری شد حواسم رفت پیِ مامان. چقدر شبیهِ جمله‌های این موقعِ مامان حرف ز...