از روزهای دراز

۶:۳۰ صبح از خواب بیدار شدم که به کلاس ساعت ۸ برسم. بعد از دو ساعت درس دادن رفتم نسخه را از داروخانه گرفتم و سوار قطار برلین شدم. ۳ عصر بود که رسیدم خانه٬ برلین. دسته گلی که سر راه از خانم گل‌فروش ویتنامی خریده بود را باز کردم٬ ساقه‌ها را کوتاه کردم و گل‌ها را چیدم در گلدان. شمع‌های تمام‌شده را از جاشمعی‌های گوشه و کنار خانه جمع کردم. گلدان‌های پشت پنجره را منتقل کردم سرجایشان که «او» از دانشگاه رسید خانه. با هم رفتیم رستوران ایتالیایی محبوبمان که ناهارهاش (تا قبل از پنج عصر) دونفر یکی حساب می‌شود با سالاد و پیش‌غذای مجانی (از خوبی‌های برلین) و بعد٬ ۱۰ کیلومتر پیاده‌روی کردیم تا کتاب‌فروشیِ قشنگ و دل‌انگیزِ مرکز شهر. کتاب‌ خریدیم و بعدش باز راه رفتیم و راه رفتیم و قهوه‌ساب دستی خریدیم برای پیچیدن بوی قهوه در خانه موقع ترک خوردن دانه٫ خرد شدنش٬ پودر شدنش.
۱۰ شب٬ نشسته بود روی مبل٬ هدفون توی گوشش و مقاله‌ در دست٬ گفتم:
 «برنج خیس کردم برای سحری٬‌می‌رم یه دوشِ تند بگیرم!»

همین که جمله از مغزم به زبان آمد و جاری شد حواسم رفت پیِ مامان. چقدر شبیهِ جمله‌های این موقعِ مامان حرف زده بودم انگار. مامان٬ عاشقِ ماه رمضان است. آن‌وقت‌ها که ایران بودم شب‌های رمضان تا دیروقت بیدار می‌ماند به کتاب‌خواندن و سحریِ داغ و تازه درست می‌کرد برایمان. بعد از سحر یکم می‌خوابید و دیرتر از ما راهیِ مدرسه می‌شد.

بعدتر یادم افتاد اولین‌بار که احساس کردم مهرم به دل کسی افتاده هم همین‌وقت‌های سالِ قمری بود. نوزده‌ساله بودم. عصرِ پاییز بود و ماه رمضان و من روزه. از دانشگاه رفته بودم موسسه‌ جلسه‌ برای نوشتن طرح درس پروژه‌های جدید. توی راه برگشت به خانه٬ نرسیده به تقاطعِ وصال و انقلاب٬ صدای الله‌اکبر اذان بلند و بعدش بلافاصله صفحه‌ی گوشیم روشن شد. نوشته بود: 

«قبول باشه! :)»

گرفتنِ این پیام از یک آدمِ غیر مذهبی و حتی تا حدودی ضد مذهب انقدر برام عجیب بود که هنوز بعد از ۱۲‌سال٬ مختصاتِ دقیقِ محلِ دریافتِ پیام یادم مانده... 




نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"