پست‌ها

نمایش پست‌ها از سپتامبر, ۲۰۱۸

از روزهای رفتن- برای ثبت در تاریخ

خانه انگار که منفجر شده باشد. بسته‌ها٬ خرده‌ریزها و لباس‌های پخش و پلا همه‌جا. روزها این‌ شکلی‌ست: بسته‌بندی می‌کنیم٬‌چسب دور جعبه‌ها می‌زنیم و برچسبِ هر جعبه مالِ کجاست را می‌چسبانیم گوشه‌ی بسته. برای غذا می‌رویم رستوران هایی که دوست‌داشتیم. ویتنامی٬ ژاپنی٫ ایتالیایی٬ ایرانی و افغانی. می‌رویم کافه‌هایی که رفته بودیم و دوستشان داشتیم. کافه‌هایی که نرفته بودیم و توی لیستِ رفتن بودند. شهر را پیاده گز می‌کنیم و از کتاب‌فروش‌های دست‌فروش کتاب می‌خریم. نامه‌های پایانِ قراردادِ کارتِ قطار و اینترنت و موبایل و انرژی٬ باشگاه و نیویورکر را می‌اندازیم توی صندوق پست. کیلومتر‌‌ها پیاده‌روی می‌کنیم از این سر شهر به آن سر شهر. من٬ سرک می‌کشم به قدیمی‌فروشی‌های محل. به آن مغازه‌ی چینیِ کوچک و بشقابِ نقاشی‌شده می‌خرم ازش با یک قندانِ سفید. از آن کهنه‌فروشیِ هندیِ دو کوچه آن‌طرف‌تر چندتا جاشمعیِ دل‌ربا. پیرمرد هندی یک گردنبند کادو می‌دهد بهم. آخرین جرعه‌های برلین را٬ به عنوانِ ساکن٬ می‌نوشیم انگار. فکر می‌کنم چه‌قدر عوض شده‌ام. چقدر راحت کنده می‌شوم٬ چه‌قدر آرام دل می‌دهم به خوشیِ تغییر٬ به...

تو دلت بوسه می‌خواد اما لبت...

از رشت برگشته‌ایم و من همین‌طور که توی گوشی لیستِ طویل و وحشیِ کارهای مربوط به پایان قراردادها و اسباب‌کشیِ دو سه هفته بعد را به روز می‌کنم، کتاب آشپزی ِ گیلانیِ عزیزم را که از کتاب‌فروشیِ کوچکی در خیابان گلسار رشت خریدم ورق می‌زنم و برای چند لحظه گم می‌شوم لابه‌لای اسم‌های هیجان‌انگیزِ غذاهای خوش‌بو. پیش خودم فکر می‌کنم دو سه روز بعد که برگشتیم و از دردسر اسباب‌کشی و جابه‌جایی خلاص شدیم دوباره اینستاگرام و توییتر را پیوند بزنم به تاریخ و گم بشوم در افقِ زندگیِ تازه توی شهر جدید. کار کنم، کتاب بخوانم، آشپزی و نقاشی کنم و حظِ گم‌شدگی و خلوتِ زندگی را ببرم. شاید هم آن پوزیشن کار تحقیقاتی را به شرط کار از خانه قبول کنم، بنشینم توی خانه‌ی کوچکِ کوچکِ‌مان در استکهلم، به تمام مسئله‌ها و پروژه‌های نیمه‌کاره‌ی این سال‌ها سر و سامان بدهم و نرم و آرام و بی‌زاویه ببینم با دنیا چند-چند ام.