از روزهای رفتن- برای ثبت در تاریخ

خانه انگار که منفجر شده باشد. بسته‌ها٬ خرده‌ریزها و لباس‌های پخش و پلا همه‌جا. روزها این‌ شکلی‌ست:
بسته‌بندی می‌کنیم٬‌چسب دور جعبه‌ها می‌زنیم و برچسبِ هر جعبه مالِ کجاست را می‌چسبانیم گوشه‌ی بسته. برای غذا می‌رویم رستوران هایی که دوست‌داشتیم. ویتنامی٬ ژاپنی٫ ایتالیایی٬ ایرانی و افغانی. می‌رویم کافه‌هایی که رفته بودیم و دوستشان داشتیم. کافه‌هایی که نرفته بودیم و توی لیستِ رفتن بودند. شهر را پیاده گز می‌کنیم و از کتاب‌فروش‌های دست‌فروش کتاب می‌خریم. نامه‌های پایانِ قراردادِ کارتِ قطار و اینترنت و موبایل و انرژی٬ باشگاه و نیویورکر را می‌اندازیم توی صندوق پست. کیلومتر‌‌ها پیاده‌روی می‌کنیم از این سر شهر به آن سر شهر. من٬ سرک می‌کشم به قدیمی‌فروشی‌های محل. به آن مغازه‌ی چینیِ کوچک و بشقابِ نقاشی‌شده می‌خرم ازش با یک قندانِ سفید. از آن کهنه‌فروشیِ هندیِ دو کوچه آن‌طرف‌تر چندتا جاشمعیِ دل‌ربا. پیرمرد هندی یک گردنبند کادو می‌دهد بهم.

آخرین جرعه‌های برلین را٬ به عنوانِ ساکن٬ می‌نوشیم انگار.

فکر می‌کنم چه‌قدر عوض شده‌ام. چقدر راحت کنده می‌شوم٬ چه‌قدر آرام دل می‌دهم به خوشیِ تغییر٬ به استرسِ روزهای ندیده‌ی پیشِ رو در شهر و کشورِ جدید. چه نرم لذت می‌برم از آخرین‌ها٬ چه بی‌درد رها می‌کنم٬ می‌گذارم٬ می‌روم...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"

از روزها

در لحظه‌ی خاصی از درد هیچ‌کس نمی‌تواند کاری برای آدم انجام بدهد. رنج همیشه تنهاست.*