تو دلت بوسه می‌خواد اما لبت...

از رشت برگشته‌ایم و من همین‌طور که توی گوشی لیستِ طویل و وحشیِ کارهای مربوط به پایان قراردادها و اسباب‌کشیِ دو سه هفته بعد را به روز می‌کنم، کتاب آشپزی ِ گیلانیِ عزیزم را که از کتاب‌فروشیِ کوچکی در خیابان گلسار رشت خریدم ورق می‌زنم و برای چند لحظه گم می‌شوم لابه‌لای اسم‌های هیجان‌انگیزِ غذاهای خوش‌بو. پیش خودم فکر می‌کنم دو سه روز بعد که برگشتیم و از دردسر اسباب‌کشی و جابه‌جایی خلاص شدیم دوباره اینستاگرام و توییتر را پیوند بزنم به تاریخ و گم بشوم در افقِ زندگیِ تازه توی شهر جدید. کار کنم، کتاب بخوانم، آشپزی و نقاشی کنم و حظِ گم‌شدگی و خلوتِ زندگی را ببرم. شاید هم آن پوزیشن کار تحقیقاتی را به شرط کار از خانه قبول کنم، بنشینم توی خانه‌ی کوچکِ کوچکِ‌مان در استکهلم، به تمام مسئله‌ها و پروژه‌های نیمه‌کاره‌ی این سال‌ها سر و سامان بدهم و نرم و آرام و بی‌زاویه ببینم با دنیا چند-چند ام.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"