پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2019

از کوچکیِ دنیا٬ با لبخند

موقعِ گذاشتنِ فلفل دلمه‌ایِ نارنجی روی صفحه‌ی دستگاه خودپرداز سوپر مارکت٬ خانومی از کنارمان رد شد و به سمت در خروج رفت. من خریدها را چیدم توی کیف و «او» رسید را گرفت جلوی چشمیِ درِ خروجی و در باز شد. زن که چندقدمی جلو‌تر از ما بود پیچید سمت چپ که از در اصلی ساحتمان خارج شود و همین‌جا برای لحظه‌ای نگاهمان به هم  گره خورد.  توی خیابان زن چند قدمی جلو‌تر بود که یک‌هو ایستاد. انگار که مثلا از کنار ماشینش رد شده بود و حواسش نبود٬ یا که چیزی جا گذاشته بود توی سوپرمارکت. برگشت و آمد سمت ما و آرام از کنارمان رد شد. توی بازه‌ی زمانیِ کوتاهی که از کنار هم می‌گذشتیم نگاهم تک تک جزییات چهره و لباسش را پیِ جوابِ «قبل‌تر دیده‌بودیم هم را؟» بلعید. از کنارم که رد شد٬ رو به «او» کردم که چقدر این زن آشنا بود٫ نه؟ چراغ عابرِ چهارراه را که رد کردیم سمتِ خانه مغزم بالاخره جواب داد: نشسته‌بودیم توی حیاطِ کافه‌ی فرهنگسرای نیاوران. تابستان بود٬ یازده دوازده سالِ پیش. پیامکی صفحه‌ی گوشیِ محبوبِ آن سال‌ها را روشن کرد. خندید و زنگ زد به پیام‌دهنده و وسطِ صحبت رو کرد به من که: «شماره پات سی...

از روزهای ۳۲ سالگی

رفیقم پیام داده که: Again I saw your picture and though "cool hair!" ha! BTW, happy belated birthday :)  از روز تولدم می‌خواستم بنویسم که نمی‌دانم مالِ سن و سال است یا نگاهم به زیستن در کل٬ چند وقتی‌ست رابطه‌ام با جهان  در علی‌السویه‌ترین حالتِ ممکنِ قابلِ تصورم قرار دارد و هر از گاهی جمله‌ای که «او» ده سالِ پیش روی دیوار خانه‌ش نوشته بود را برای خودم تکرار می‌کنم تا در حفره‌ی تنبلی و کرختیِ علی‌السویه‌گی گیر نیفتم: «فاجعه: علی‌السویه شدنِ هدف در آستانه‌ی رسیدن.» موضعم نسبت به مقاله‌هام٬ پروژه‌ها٬ همه‌ی کلاس‌هایی که درس داده‌ام٬ کتاب‌ها٬ نقاشی‌ها و به تازگی تمامِ موقعیت‌های کاریِ آن بیرون٬ همه و همه‌٬ یک موضعِ خنثیِ دور از لذت و خوشحالی‌ست. حالتی شبیهِ یک «خب؟»ِ بزرگ و کش‌دار.  برای رفیقم می‌نویسم که از کار در «Google Brain» راضی‌ست؟ و توی ذهنم انگار که راضی‌ست٬ مثلِ همه‌ی آدمیانِ جهان. چرا نباید راضی باشد اصلا؟ جواب می‌دهد که:  Things at Google are not very cool. I landed in an office where they do all the boring stuff, unfortunately :(...

In the curve seek the straight

گفته بودم که بعید است دیگر بتوانم آن‌جا زندگی کنم. گفته بودم که زاویه‌ و گوشه پیدا کرده باشم انگار: تیز و فرورونده. تِرِسا٬ به انگلیسیِ خنثی و بی‌ کمترین نشانی از لهجه‌ی چینی گفت که زانوهات رو قفل نکن. دایره بساز با تن‌ات. دایره‌ی واقعی. گفته بودم که خطِ قرمزهام٬ زاویه‌ها و گوشه‌ها فرو می‌روند توی چشم و چارِ رابطه‌ها٬ کور می‌کنند٬ تمام می‌کنند. تِرِسا دایره‌های نشناخته‌ی تن‌ام را نشانم می داد. دامنه‌ی حرکتِ مفصل‌ها: گوشه‌ها و زاویه‌های تن. گفته‌ بودم آن‌جا معاشرت‌ها٬ آدم‌ها٬ همه‌چیز انگار تیزترم می‌کند از بیرون. گفته‌بودم تیز که باشی زخم می‌زنی٬ زخم می‌شوی٬ دردی از دردِ کسی دوا نمی‌کنی. ترسا گفت یادتان باشد که «رزم»ِ هنرِ رزمی را٬ زورِ ضربه و قدرتِ دایره را٬ نگه دارید برای خودتان٬ که گاهی بزرگترین دردها را خودتان از درون عاملید. دردهایی که زورِ کسی جز خودتان  به دوا کردن‌ش نمی‌رسد.