از کوچکیِ دنیا٬ با لبخند

موقعِ گذاشتنِ فلفل دلمه‌ایِ نارنجی روی صفحه‌ی دستگاه خودپرداز سوپر مارکت٬ خانومی از کنارمان رد شد و به سمت در خروج رفت. من خریدها را چیدم توی کیف و «او» رسید را گرفت جلوی چشمیِ درِ خروجی و در باز شد. زن که چندقدمی جلو‌تر از ما بود پیچید سمت چپ که از در اصلی ساحتمان خارج شود و همین‌جا برای لحظه‌ای نگاهمان به هم  گره خورد. 

توی خیابان زن چند قدمی جلو‌تر بود که یک‌هو ایستاد. انگار که مثلا از کنار ماشینش رد شده بود و حواسش نبود٬ یا که چیزی جا گذاشته بود توی سوپرمارکت. برگشت و آمد سمت ما و آرام از کنارمان رد شد. توی بازه‌ی زمانیِ کوتاهی که از کنار هم می‌گذشتیم نگاهم تک تک جزییات چهره و لباسش را پیِ جوابِ «قبل‌تر دیده‌بودیم هم را؟» بلعید. از کنارم که رد شد٬ رو به «او» کردم که چقدر این زن آشنا بود٫ نه؟

چراغ عابرِ چهارراه را که رد کردیم سمتِ خانه مغزم بالاخره جواب داد:

نشسته‌بودیم توی حیاطِ کافه‌ی فرهنگسرای نیاوران. تابستان بود٬ یازده دوازده سالِ پیش. پیامکی صفحه‌ی گوشیِ محبوبِ آن سال‌ها را روشن کرد. خندید و زنگ زد به پیام‌دهنده و وسطِ صحبت رو کرد به من که: «شماره پات سی‌و‌نه‌ئه دیگه؟»
یکی دو هفته‌ی بعد قرارِ ناهار کذاشتیم با خواهرش که از فرنگ آمده بود...

... زنی که یک جفت کفشِ تابستانیِ سایزِ ۳۹ بهم داد٬ دوازده سال قبل از آن‌که در خیابانِ روبه‌روی سوپرمارکت٬ در محله‌ای خلوت از استکهلم٬ از کنارم رد شود.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"

از روزها

در لحظه‌ی خاصی از درد هیچ‌کس نمی‌تواند کاری برای آدم انجام بدهد. رنج همیشه تنهاست.*