از روزها

جلسه‌ی نه‌ و نیمِ صبح را آنلاین برگزار کردیم. لپ‌تاپ را گذاشتم گوشه‌ی میز و لیوان‌های نشسته‌ی دیشب را از گوشه کنار خانه جمع‌کردم و چیدم توی ماشین ظرف‌شویی. ایمیل زدم به کارگردان و تهیه‌کننده‌ی بازی‌ای که آخر ماه پخش می‌شود. برای کامیلا و آنابِل  نوشتم که وی‌پی‌ان‌م برای فلان دسترسی کار نمی‌کند و لطفا نگاهی بهش بیاندازند که توی چندهفته‌ی پیشِ رو که قرار به کار از خانه است معطل نمانم. بعد ایمیل زدم به شرکتِ نظافتِ خانه. با کمی اندوه نوشتم لطفا با توجه به وضعیتِ فعلی قرارِ تمیزکاریِ هفته‌ی بعدِ خانه را کنسل کنند. قبلا بهشان گفته بودم که هفته‌ی بعد پنجشنبه بیایند و نه جمعه که عید است. گفته بودم به جز تمیزکاری معمول این‌بار پنجره‌ها و فِرِ گاز را هم بسابند برای سالِ نو. روکشِ کوسن‌ها را عوض می‌کنم. یکم کار. شمعِ چوبِ صندل روشن می‌کنم. به ایمیل اِستِفی نگاه می‌کنم. نوشته برای قرارِ اسکایپیِ پنجشنبه‌ی آینده فکر کنیم به ناشر‌های احتمالیِ کتاب. هیجان‌زده می‌شوم. پروژه‌ی غیرکاریِ جذابی مرتبط با دغدغه‌های این سال‌ها و ماه‌ها. چندساعتی بینِ لپ‌تاپِ شرکت و کارهای انگار همیشه‌‌مانده‌ی لپ‌تاپِ شخصی رفت و آمد می‌کنم. غروب می‌شود. نگاه می‌کنم به تقویم. فردا پر است از جلسه‌هایی که باید آنلاین برگزار شوند. از یکی دوتا که فکر می‌کنم ضروری نیستند انصراف می‌دهم.  تاریک می‌شود هوا. فکر می‌کنم به سنبل‌ها و لاله‌های نخریده‌ی این‌وقتِ سال. شب می‌شود. نورِ شمع می‌افتد توی شیشه‌ی پنجره‌ای که قرار بود هفته‌ی بعد به بهانه‌ی بهار تمیز شود. لپ‌تاپِ شرکت را می‌بندم.
 بیرون برف می‌بارد زیرِ نورِ چراغِ خیابان.  

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"