این را برای جایی نوشته بودم٬ بعد از صدسال با حد و حدود معینِ تعدادِ واژه.



شب‌های روشنِ ویسکونتی (۱۹۵۷) به زعمِ خیلی‌ها شاهکارِ سینمای اقتباسی‌ست و برای شخصِ‌ من اثری لذ‌ت‌بخش‌تر از خودِ داستانِ داستایوفسکی. فیلم به لحاظِ بصری تجربه‌ی دل‌انگیزی‌ست: زیباییِ خیره‌کننده‌ی کوچه پس‌کوچه‌های باران‌خورده‌ی لیوورنو که در تصویرِ سیاه و سفیدِ دوربین‌های آن‌قدر ابتدایی هم شهید نشده٬ چشمانِ براق و پر از شورِ ناتالیا (ماریا شل) و قد و قامتِ‌ ماریو (مارچلو ماسترویانی). از آن فیلم‌هاست که می‌شود شبی‌ از شب‌های آخرالزمانیِ این ایام بنشینی به تماشاش و بی آن‌که نگرانِ عقب افتادن از زیرنویسِ انگلیسی باشی لذت ببری. مثلِ من که دو سه شبِ‌ پیش جمله‌های پیشین را تجربه کردم. شام ایتالیاییِ سبکی داشتیم و نزدیک حاضر شدنِ غذا رفتیم سراغِ لیست فیلم‌هایی که قرار شده تماشا کنیم. دنبالِ فیلم نرم و آرامی بودیم که یک لقمه نان را زهرِ جان و دل و دماغمان نکند و هم که آرامش و نرمیش‌ زیادی گوشه‌های فرهیختگی‌ و ادا اصولمان را لب‌پر نکند. فیلم را گذاشت و غذا و ملازمان را چیدیم روی میز.   چند جمله‌ای راجع به فیلم توضیح داد و نشستیم به تماشا. انقدر لذت خوردن و نوشیدن را کش دادیم که فیلم تمام شد. صفحه‌ی تلویزیون سیاه شده بود و من اما گیر افتاده بودم توی صحنه‌ی آخر فیلم. لای اشک‌های ماریو و بوسه‌ي ناتالی و رفتنش. آن‌جایی که ماریو پالتوش را از روی زمین بر می دارد و برف‌ش را تکان می‌دهد٬ همان‌جا انگار گیر کرده بودم من. آن‌جا که پالتوی بلندِ مشکی را انداخت روی دوشش و قدم بر‌داشت به سمتِ زندگیِ تنهایِ سابقش. من آن‌جا٬ توی آن لحظه از استکهلم رفته بودم توسکانی٬ از توسکانی پرت شده بودم به سن‌پترزبورگ و از آنجا رهسپارِ تهران شده بودم انگار. توی کوچه‌ای قدیمی از شهری که می شناختم به بندبندِ تن و دل٬ مردی را دیده بودم زیرِ بارانِ تندِ زمستانی. مردی ایستاده در کوچه‌ای پر از خانه‌های آجری که لابد اردیبهشت‌ها میزبانِ خوشه‌خوشه اقاقیا بودند در پسِ دیوارِ حیاط‌ها. من٬ پرت شده بودم به تهران و ایستاده بودم به تماشای مردی باران خورده که یک دنیا کتاب را بارِ فولکسِ نعناییِ پررنگی می کرد. مردی که خیالاتش را بیرون می‌ریخت تا جا برای تنها واقعیت زندگیش٬ «رویا» باز کند. مردی که توی آخرین سکانس‌های رابطه٬ جای بوسه‌ی وداع برای رویا خواند:

دل من همی داد گفتی گوایی
که باشد مرا روزی از تو جدایی
 من این روز را داشتم چشم وزین غم
نبوده‌ست با روز من روشنایی


و بعد٬ پس و پشتِ قدم‌های رویایی که ترک‌ش کرد٬ خودش را سپرد به آغوشِ پالتویِ مشکیِ بلندش و قدم گذاشت به تاریکیِ کوچه‌ی باران‌خورده. قدم برداشت به سمتِ زندگیِ تنهایِ سابق که نه٬ که زندگی حالا٬ تنهاتر و بی‌رفیق‌تر از سابق بود براش.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"