از شب‌ها

صفحه ی پیام‌های توییتر را باز کردم که برای کسی بنویسم:
«توی ویکی‌پدیای انگلیسیِ فلانی دنبالِ چیزی می‌گشتم که دیدم بعضی چیزها آشنا به نظر می‌آیند. طول کشید تا دوزاریم افتاد که توی صفحه‌ی تو دیدمشان٬ و خوشحال شدم.» 
بعد چشمم افتاد به پیام یک سال قبل. 
نوشته بود که بعد از دیدنِ انگشتری دستِ دوستش  -که شبیهِ انگشترِ ده‌سالِ پیشِ من بوده- با محبت گفته که: «فاطمه‌ سیفان». و دوستش هم که مرا دورادور می‌شناخته پاسخ داده که «آفرین».
دارم پیام‌های قدیم را می خوانم که نوشته‌ی تازه‌‌اش می‌رسد:
«سلام٬ فاطمه‌ی خیلی لطیف»
جوابِ باقیِ پیامِ تازه‌اش را می‌دهم و در ادامه‌ی قلب سبز و شبدرِ چهاربرگش یک قلب و پروانه‌ی آبی تایپ می کنم. بعد فکر می‌کنم که از لذت‌بخش‌ترین لحظاتِ هستی برام لحظاتی‌ست که آدم‌ها یادم می‌کنند به خوبی٬ به خوشی٬ به لطافت و نرمی. 
جوابِ قلب و پروانه‌ی آبی تایپ می‌کند:
«جــان.»
من؟
زل می‌زنم به جیم
که کش‌آمده در جــان٬ 
بعد٬
نرم و آرام٬
رهسپارِ شب می‌شوم.
 سربازِ خواب. 


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"