من بی می ناب زیستن نتوانم.

 شما فکر می‌کنید پیشِ خودتان که مثلا شبِ پاییزیِ نرمِ سرزمین شمالی‌ست. که بازی‌ای که توزیع کردید و دیتاساینتیستش بودید نظرات فوق‌العا‌ه‌ای از صاحب نظران و بازیکن‌ها گرفته. که کلی رکورد را زده‌اید توی این دو سه روزِ خیلی پرکار . و حالا با شمع و موزیک و مجله موردِ نظرتان که پستچی دیروز رسانده به دستان بساط نرمی را بر پا کرده‌اید با نوشیدنیِ موردِ علاقه‌تان.  طبقِ معمول اول صفحه‌ی داستان مجله را باز می‌کنید به خواندن. موزیکِ ناشناسی پخش می‌شود.

 «او»، وسطِ ترانه از آن سر اتاق پای بازی می‌پرسد:

 «می‌دونی شاعر این شعر که یارو می‌خونه کیه؟»

 و شما بی توجه و به خطا پاسخ می دهید که مولوی؟

 بعد «او» می‌خندد.

بازیش را پاز می‌کند و با لیوان نوشیدنشین می‌آید می‌نشید کنار شما روی مبل و می‌گوید:

 شاعر گفته: کاش از پی صدهزار سال از دل خاک چون سبزه امید بر دمیدن بودی  و اضافه می کند مولانا که گفتی منتها سروده: مرغ باغ ملکوتم، نی‌ام از عالم خاک.

  شما؟ اطلاعاتتان از شعر فارسی را توی معزِ نیمه روشنتان جمع می‌کنید و اضافه می‌کنید:  خیام؟ -چون که خیام یک جورهایی زمینی‌ترین و گاهی نهیلیست‌ترین ذهنیت را داشته.-

 «او»، می‌خندد که آره.

 و شما، خوشحال،  خواهش می‌کنید که برود پی‌ِ بازیش و اجازه‌ بدهد که شما از موزیک، از شعر، از قصه‌ی توی مجله، از نوشیدنی، از کنار او زیستن حتی،

تنهایی،

 لذت ببرید.



نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"