رییسم معتقد است که تنها ایرادم غرنزدن است.

 چندوقت پیش با رفیق گرمابه و گلستانم حرف می‌زدم. او آن‌طرف خط داشت فسنجان درست می‌کرد. من این‌طرف پشت لپ‌تاپ٬ منتظر رسیدن پیتزایی که سفارش داده بودم. یکی دو دقیقه که حرف زدیم خندید گفت فکر کنم امروز حال و حوصله‌ت سر جاش نیست. می‌خواهی یک روز دیگر حرف بزنیم؟

 من؟ خوشحال از اینکه دوستم بعد از این همه سال که توی دوتا مملکت جدا زندگی می کنیم و کل ارتباطمان خلاصه شده به گه گاهی دو خط پیام یا لینک موزیکی در واتس‌اپ٬ انقدری می‌شناسدم که از فرسنگ‌ها آن‌طرف‌تر و از پشت دوربین لپ‌تاپ حالِ حوصله‌ام را بفهمد٬ خندیدم که خوبم! منتها آره! سطح انرژی و حوصله‌ام پایین است و بیشتر از خیلی قبل‌ها از آدم‌ها و برخوردهای انسانی فراریم. گفتم آدم وقتی با معیارهای موجود و تعاریف موفقیت و سبک زندگیِ اجتماعیِ رایج مخالفت اساسی دارد و دغدغه و نگرانیِ مالی و سلامتی عزیزانش را ندارد گاهی پیوندش به قول «او» با مفهوم  «آینده» متزلزل می‌شود. اگرچه که به لذت از لحظه معتقد است و اتفاقا بلد است چه‌طور لذت را تجربه کند٫ گاهی توی دامِ «که چی؟» گیر می‌افتد و برای فرو نرفتن در کرختیِ این سوال مدام باید زور بزند٫ تلاش کند. این تلاش با تلاش کسی که فرزند دارد٬ یا دنبال «پیشرفت» توی کارش است و یا حتی کسی در آرزوی مثلا خریدن خانه و ماشین بهتر٬ تومنی هفت صنار توفیر دارد. بهترین و جذاب‌ترین راه گریزش برای من سفر است که خب٬ توی این وضع دنیا امکانش نیست. همین است که یک جور خستگی موروثی در جانم مانده.

 بعد حرف زدیم از این‌که کارش را عوض کرده. من از کارم و علاقه‌ام بهش گفتم و همزمان خواهش امیدوارانه‌ای کردم که ای کاش این همه‌گیری لعنتی اقلا نگاه انسانِ امروز را به مقوله‌ی «کار» عوض کند و توجهش را به اهمیت و یا حتی شدیدتر٬ به قول راسل٬ به ستایش بطالت جلب کند. دوستم آن‌طرف خط بلند خندید که ببین کی از بطالت حرف می‌زند٬ کسی که خودش به جای هشت ساعت روزی دوازده ساعت کار می‌کند. بهش گفتم راستش اتفاقا بخش اعظم آن همه پروژه‌ای که هوار می‌کنم سر خودم و گاهی حتی زیر بار تعدد و تنوعشان گه‌گیجه می‌گیرم و غر الکی‌ای هم می‌زنم برای من نشسته‌اند زیر چتر بزرگ بطالت و «کار» به حساب نمی‌آیند. بعد به شوخی گفتم که اتفاقا بابتِ همین که به همشان نمی‌رسم امیدوارم شکل «کار کردن» و زمانش عوض شود. 

این‌ها را چرا نوشتم؟

۲۵ دسامبر ددلاین تحویل پرو‌ژه‌ای را داشتم. یکی از همان پروژ‌های کناری که هوار می‌کنم سر خودم. از آن‌ها که جز آبی که روی آتش یکی از دغدغه‌ها و گرفت و گیرهای فکر‌ی و دوره‌ایم می‌ریزد ثمر و دست‌آورد خاص و «قابل فروش»ی نصیبم نمی‌کند. با هم‌پروژه‌ای‌ها روی ۲۵‌ام توافق کرده بودیم چون من قرار بود تا ۲۳‌ دسامبر سر کار شرکت باشم و گرفتار جمع بندی کارهای آخر سال و نمی‌رسیدم خیلی وقت بگذارم روی این پروژه‌ای که دلی و بطالتی‌ست برای من. بعد از تمام شدن کار شرکت و شروع تعطیلات سه شبانه روز تقریبا نخوابیدم  -حالا این‌که این چه‌طور و با چی میسر شد را شاید یک روز که حتی کمتر از امروز نگران قضاوت شدن بودم نوشتم! :)- و فکر و کار کردم. طرح و نسخه‌ی خودم از فصلی که قرار بود بنویسیم را کمی بعد از ددلاین فرستادم برای هم تیمی‌ها. ده روز بعدش از بین همه‌ی طرح‌ها ایده‌ی من برای شکل نهایی کار انتخاب شد و امروز که نسخه‌ی به روز شده‌‌ی فایلم را برای بقیه فرستادم مسيول پروژه که به نظرم آدم جذاب و غیرتعارفی‌ای‌ست بلافاصله برایم نوشت که:


Hi Fatemeh!

I just wanted to emphasise again how glad I am you are in this project. Your contribution is invaluable and I am in awe of your creativity. So happy I met you and managed to rope you into this!

Sunny greetings


اول که نوشته را خواندم نیشم یکم باز شد. بعد٬ بلافاصله مکث کردم. لبخند روی صورتم هم آمد. خواستم طبق معمول خودم جواب بدهم که راستش مساله خلاقیت نیست اصلا. به خاطر تفاوت زمینه‌های کاری‌مان شکل فکر کردن و عادت‌مان در کار و تحقیق توفیر دارد و مدلی که من یادگرفته‌ام و تمرینش کرده‌ام سال‌ها٬ از طرف شمایی که بهش عادت ندارید پای خلاقیت من نوشته شده. 



صبر کردم اما و  ننوشتم این ها را. نهیب زدم به خودم که چرا نمی گذری از توضیح؟ چرا نمی‌توانی از این دو خط نوشته لذت ببری؟ لذت زیاد هم نه‌ها٬ قدر همین دو خط٬ قدر یک ایمیل ساده فقط؟ 

بعد از کلی کلنجار و کش و قوس توی کله‌ام لبخند را برگرداندم روی لبم و انگشتانم را سُر دادم روی کی‌بورد٬ برای نوشتن از چیز دیگری غیر از آن کلمات.

 برای نوشتن از لذت.

و یادآوری این‌که همین‌ چیزهای ساده‌ی کوچک و همین بطالت‌های بزرگِ جذاب اند که خیلی اوقات آن خستگیِ موروثیِ  جنگ و جدل دایم  با کرختی  را از تنم به در می‌کنند٬ نه؟


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"