از روزها

 دوستِ قشنگِ قدیمیم٫ انسانِ تحسین‌برانگیزِ سال‌های نوجوانی٬ فرسنگ‌ها آن‌طرف‌تر٬ چند عکس از خودش و پسرکِ چندماهه‌اش را گذاشته توی صفحه‌ی اینستاگرامش. دلم غنج می‌رود برای زیباییشان. به بهانه‌ی عکس دومشان دوتا قلبِ آبی تایپ می‌کنم زیر پستش.

بعد٬پیش خودم فکر می‌کنم چه دورم از بچه‌دار شدن٬ از تصورِ فرزند داشتن حتی. که مساله‌ام جدال سرِ اخلاقی بودن یا نبودنِ تولیدِ آدمیزادِ دیگر نیست. یا مثلا فرار از وسوسه‌ی این‌که «او» به زعم من بهترین پدر جهان می‌شود که باشد برای هر کودکی در هر نقطه از این کره ی خاکی. 

همین که دارم این‌ها را تایپ می‌کنم٬ رفیقِ قدیمی جوابِ قلبِ آبی برای عکسِ دوم  تایپ کرده که «عکس پنجم هم خیلی خوب شد :دی»

لبخند می‌نشیند رو صورتم. راست  می‌گوید. برایش می‌نویسم که «قبول دارم» خوبی و زیباییِ عکسِ پنجم را نیز هم. و این‌بار یک قلبِ بنفش ضمیمه‌ی واژه‌ها می‌کنم. 

آن‌طرفِ خانه٬ 

«او» صدای کی‌بوردِ لپ‌تاپ را شنیده ساعتِ ۲ نیمه شب و می‌پرسد که چی تایپ می‌کنم و چرا نمی‌خوانم براش نوشته‌ام را. 


من؟ 

می‌خندم. چیزی نمی‌نویسم واقعا! فقط همین که می‌دانی٫ از «نقش» پذیرفتن در رابطه‌ی انسانی دوری می کنم! «نقش» چه همسری باشد چه مادریِ مدرن و دور از کلیشه‌ی تقدس و ایثار حتی. من٬ آدمِ‌ تنهایی زیستنم٬ حتی کنارِ تو که تصور لحظه‌ای نبودنت٬ دوریت٫ دیوانه‌ام می‌کنم. احساس می کنم که حیات به اندازه‌ی کافی وزنه بسته به دست و پایمان و من٬ دنبالِ وزنه‌ی جدید٬ هر چه قدر زیبا و گوگولی و دلنشین و «تیپیکال» و مطابق با تصویرِ‌عمومیِ شاد‌زیستن٬ نیستم. 


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"

از روزها

در لحظه‌ی خاصی از درد هیچ‌کس نمی‌تواند کاری برای آدم انجام بدهد. رنج همیشه تنهاست.*