و بهاران را باور کن
روزهایی هست که لا به لای آنچه بر ما گذشته در طول ِ عمر، هی می چرخیم و می گردیم و روزهایی را، آدمهایی را، چیزهایی را اصلاً، پررنگ می کنیم و هی عقب می رویم و جلو می آییم و از دور و نزدیک وارسی شان می کنیم. چرایش را نمی دانم، اما تجربه بهم نشان داده حوالی ِ بهار بازار گشت و گذارِ آدمها در روزهای سپری شده بیشتر می شود حتی! حالا بماند که برای شخص ِ من، گذشته، حال و آینده، در هر لحظه برِ چشمم است و این احتمالاً نشانه ای از ناپختگی ِ من است و ... می دانی، انگار که کسی تیغی گذاشته باشد بیخ ِ گلویم، احساس ِ اجبار می کنم برای نوشتن ِ چیزکی در مورد ِ آمدن ِ بهار. دقت کن! گفتم «بهار» و پای عید و سال ِ نو را به میان نکشیدم! نمی خواهم 89 را مرور کنم و بنویسم که چه شد و چه نشد. که 89 هر چه قدر هم که دلپذیر و خوب بوده باشد و هر قدر سهمگین و دردناک، تمام شده و آنچه از حس و خاطره و درد و خوشی جا گذاشته باشد برای من، گفتن ندارد؛ یا بهتر: گفتنش لزومی ندارد! و اینجا، در همین جای نوشته، باید تصحیح کنم که بهتر بود به جای "حوالی ِ بهار" در بند ِ پیشین، می نوشتم "حوالی ِ نو شدن ِ سال"! ...