نِرد «بودن» یا نِرد «شدن»؟!

یک خروار نوشته بودم از اینجا، از آی ال ال سی که من انقدر دوستش داشتم ،از دور، که لینک ِ وب سایتش را نمی دانم از کی، احتمالاً حوالیِ یک سال ِ پیش گذاشتم آن پایین، سمت ِ راست. از اینکه حالا ،از نزدیک، خیلی دوست ترش دارم. از هم-آفیسی هایی که همه شان یک جورهایِ خوبی خُل-وضع اند؛ به خصوص دانشجوهای سال ِ چهار. از اینکه توی گروه ِ دانشجوییِ 13، 14 نفری ِ منطق  و محاسبات دو نفر دختر هستیم و این طور که به نظر می رسد دختران ِ این سمت ِ دنیا خیلی از خواندن ِ رشته ای مثل ِ "ریاضیات ِ محض" و "منطقِ ریاضی" استقبال نمی کنند. توی کلاسِ نظریه  ی برهان که بچه های فلسفه و زبان شناسی هم هستند کلی دختر می بینی اما، در کلاس ِ ساختار های ریاضی در منطق، یا مثلاً منطق ِ وجهی و اتوماتهای هم-جبری من تنها دخترِ کلاسم. این توزیع ِ جنسیت را مقایسه می کردم با مثلاً جامعه ی منطق در ایران  و حاضرین ِ جلسات ِ هفتگی ِ منطق در آی پی ام! کلی چرند به ذهنم می رسد برای توجیه ِ همچین وضعی منتها این چیزِ اصلی ِ آن یک خروار نوشته نبود.  آنجا کلی نوشته بودم که بگویم من آدم های اینجا را دوست دارم نه فقط چون علم دغدغه ی بزرگشان است و چِت اند و خل-وضع و نِرد، که من این طور آدم ها را همیشه دوست داشته ام به حدی که اصلاً دلم غنج می رود وقتی آقای الف بهم می گوید : "ساینتیست ِ کوچک!"، وقتی توصیف ام می کند: "گیج!". من آدمهای اینجا را دوست دارم چون بندگان ِ خدا خودشان را به در و دیوار می زنند که علایق و فعالیت های غیر ِ علمی هم داشته باشند هر از گاهی.  این چیز ِ مهمی ست به نظرم. برای من حداقل! من مدتها بود احساسِ بدی پیدا می کردم از دیدن ِ آدمهایی که کلی کار ِ دیگر می کنند کنار ِ فعالیتهای علمی- که قطعاً مشغولیت ِ اصلی شان هست- یا اصلاً نه، کلی علاقه ی دیگر دارند (حالا فعالیت ِ مرتبط می کنند یا نه!) و نمایش نمی دهند آن بخش را انگار! من این طور بودن را دوست ندارم! می دانی؟ کلاً «تلاش کردن» برای  «نمایش دادن» یا «نمایش ندادن» را دوست ندارم و خُب، قطعاً این دوست نداشتن معنیش این نیست که من تا به حال از این تلاشها نکرده ام!

نظرات

  1. هه هه فاطمه. ما هم اینجا تو گروه نوروساینس محاسباتی فقط دو تا دوختریم از 8 تا پسر. اون یکی دختره هم چینی ه. حالا توی گرایش نوروساینس سلولی-ملوکولی یا رفتاری که پس زمینه هاشون روانشناسی یا زیست شناسی بوده، پره دختره و دخترای خوش بر و رو ها که به خودشون فک می کنن حسابی :پی
    خلاصه دیگه. به نظرم همه جایی ه حاج خانوم جون :*

    پاسخحذف
  2. :-) خیلی خوب! همیشه موفق باشی خانم سیفان.

    پاسخحذف
  3. خانوم تارا,
    حواس شما هست که پیشامد "دو دختر از هشت پسر" تهی به نظر می رسه؟ :پی

    احسان,
    :)) مرسی آقای سیاوشی! :پی

    پاسخحذف
  4. :))) بله خانوم سیفان حواسمون هست. سوتی دادیم خانوم جون. اینقدده به رومون نیار این سوتی رو خوب :پی

    پاسخحذف
  5. ساختمان دبیرستانمان به علت قدمت زیاد دیگر قابل استفاده نبود. مدیر مدرسه به زحمت برای سال جدید، ساختمانی را در روستایی در بالای کوه پیدا کرده بود که باید از این به بعد به آنجا می رفتیم.

    شب به پدرم گفتم، که بهتر نیست که دبیرستانم را عوض کنم؟ گفت: پیدا کردن یک دبیرستان خوب آن هم الان کار خیلی سختی است. وانگهی تو سال آخری، و سال دیگر باید بروی دانشگاه صلاح نیست که الان دبیرستانت را عوض کنی.

    {ساعت 6:30 صبح، منتظر سرویس مدرسه}
    هوا سرد بود و برفی آرام می بارید. سرویس برای بیشتر از پنج دقیقه دیر کرده بود و سرما نوک انگشتان پای مرا آزار می داد. بالاخره سرویس آمد و من سوار شدم. داخل مینی بوس هم گرمتر از بیرون نبود. راننده محله ما را ترک کرد و به چند محله آن طرفتر رفت تا دانش آموزان دیگری را هم بردارد. عباس آباد بود و فاطمه از پله مینی بوس بالا آمد. مرا روی صندلی دو نفره ردیف سوم دید، بدون هیچ حرفی کنارم نشت. یک ماه بود که با هم حرف نمی زدیم. به صورتش خیره شدم، برآمدگی زیر چشمانش، و دماغ کشیده اش اولین چیزی بود که توی ذوق می زد. لبهای ریزش هم در برابر لبهای گوشتی مینا که همه پسرهای مدرسه دنبالش بودند، جایی برای دیده شدن نداشت. کلاه سویشرتش رو کشیده بود رو سرش و یک لبخند کوچیک و از روی بی تفاوتی هم روی لبش بود. با دستم زد به پهلوش و گفتم: آشتی؟
    با آرنجش محکم پاسخ داد و با غیض گفت: آره، تو که هوش آشتی کردن که نداری.

    چشمهام رو ازش گرفتم و به بیرون از مینی بوس انداختم. از شهر خارج شده بودیم و شدت برف بیشتر می شد، کنار جاده یک گاو وایستاده بود، گاو رو به فاطمه نشون دادم، چشمهای سیاهش کلی ذوق کرد و گفت: وای چه صحنه قشنگی! می خوای برات بکشمش.
    چیزی نگفتم.
    بالاخره به دبیرستان رسیدیم. راننده گفت، این صد متر تا در دبیرستان رو باید خودتون پیاده برید، چون ماشین نمی تونه بره، دوستم علی که اضافه وزن حسابی داشت غرغر کرد، مینا هم یک متلک به راننده انداخت و پیاده شد. فاطمه گذاشت من اول پله رو برم پایین، تا با گرفتن دستش در پایین آمدن بهش کمک کنم. از مینی بوس پیاده شدیم

    {پایان قسمت اول. اگه خواستی بقیش رو برات می نویسم.}

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"