خُرده سفر نامه
یکی از تجربیاتی که مهاجرت نصیبِ آدم (حداقل من) می کند تجربه ی دلتنگی برای شهری ست که آدم پیش از مهاجرت بخشِ زیادی از عمرش را آنجا گذرانده. و به گمانم دلتنگی برای بخشِ دلپذیرِ زندگی در آن شهرِ موردِ نظر اتفاق می افتد٬ نه همه ی لحظاتِ زیستن درآنجا. خلاصه که در موردِ من «آن شهر» تهران است و آن بخشِ دلپذیرِ دلتنگ کننده خانواده و دوست و موقعیت ها و خاطراتِ دوست داشتنیِ مقیمِ این شهر. نکته اش می دانی کجاست؟ اینکه مثلا من وقتی آمستردام بودم و دلم برای آدمی٬ خاطره ای٬ جایی٬ بویی چیزی تنگ می شد و لبخندِ کوچکی به دلپذیریِ تداعیِ تصویرهای ذهنیم می زدم٬ گمان می کردم «نبودن ام» در تهران مسببِ اصلیِعدمِ تجربه ی مجددِ آن موقعیت است. حال آنکه سفر به تهران کمی غم انگیز می کند ماجرا را! می دانی؟ وقتی می آیی تهران و به وضوح می بینی که حضورت توی این جغرافیا کفایت نمی کند تجربه ی دوباره ی خیلی چیزها را دلت یکم می گیرد. یعنی دلِ من که گرفت. وقتی دیدم که حتی ایستادن جلوی درِ فست فودِ سیکا باعث نمی شود که مرغِ سوخاری خوردن ها با افشین و بی بهانه کتاب هدیه گرفتن ها تکرار شود دلم تنگ ترشد. وقتی که حتی...